هنگامه روی صندلی کنارش نشست و همانطور که به فرزندانش نگاه میکرد و گهوارهیشان را تکان میداد، به چند ماه گذشته سفر کرد زمانی که در جنگ پیروز شدند، چند روزی گذشت که مردی به نام آترین با تنی پر از زخم و چشمانی رنجور که به سختی باز میشد، همراه ماهرخ به دیدن سپهر آمد. او خود را برادر پدرام معرفی...