با خودم میگویم پاییز امسال فرق میکند؛ تنها فرقش این بود که یوسف خانه نبود. تا قبل از این روزها بیرون میرفتیم و پاییز فصلی بود که باهاش خاطرههای زیادی داشتیم؛ زیر باران قدم زدن هم جزوی از این خاطرهها محسوب میشد. از شانزده سالگی این روزها را با نوشتن خاطره و دلنوشته میگذرانم. هر بار یک دفتر...
کنار شومینهای سرد،
زانوهایم را ب*غل کردهام!
خاطرات تلخی چشمانم را میبلعند
اشکی از پشت پلکهایم میبارد و
تمام وجودم نم میزند...
و باز هم من ماندم و مرگی خاموش!.
با صدای مَردی به خودم اومدم.
خانم حالتون خوبه؟!
ها، یعنی بله! معذرت میخوام.
خواهش میکنم، حساب ما چقدر شد؟!
بزارید ببینم.
یک نگاه به رسید کردم. قیمت و گفتم و بعد از حساب کردن رفت. هنوز چند ساعتی مونده بود تا کارم تموم شه. چشمم به چندتا دختر افتاد که به متین خیره شدند و با هم پچ پچ میکردند...
با دلهره یک گوشهی اتاق نشسته بودم و از پشت پردهی اشک، به محسن چشم دوختم. طول اتاق رو مثل پاندول ساعت طی میکرد! چشم های مشکی و آرومش، به رنگ سرخ میزد و تو فکر فرو رفته بود. صداش رو شنیدم که زیرلب زمزمه کرد.
- لعنت بهت نیلوفر! تو چیکار کردی؟!
خودم رو به سختی کمی جلو کشیدم. هقهقی کردم و گفتم...
آیلار: داری میری مواظب باش!
آیلین: مواظب چی؟
آیلار: خودت؛ باز نشه یه دردسر تازه بندازی وسط زندگی نکبت بارمون.
آیلین: وای خدا! یک جوری حرف میزنی آدم نمیدونه کدوم یکی از طعنه هات و جمع کنه. ماشاالله مهارت داری فکر کنم هرکی جای من بود با این تیکه هات تا الان صد تا کفن پوسونده بود.
آیلار: حالا که...
باران شدیدی میبارید و آن صدای ناآشنا و بلند دوباره به گوشش رسید.
_ رامین، چرا وایستادی؟
کودک آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و درحالی که مردمک چشمانش از وحشت میلرزید، دنبال کاپشن زرد رنگ خودت میگشت.
_ دنبال این میگردی؟
با صدایی که شنید دوباره بیرون را نگاه کرد. کاپشن روی هوا معلق بود و...
من و تو پرت شدهایم؛ تو از پرتگاه دشت و من از پرتگاه زندگی!
عذابم میداد وجدانی که هر لحظه عذاب میکشید و نبودت را تداعی چشمانم میکرد.
و این چشمهایم، اشک ها را فدای گونههایم میکردند.
من حاضر بودم بمیرم تا جانم را فدای حضورت کنم؛ بلکه باری دیگر لبخند را بر روی ل*ب هایت ببینم.
انجمت کافه نویسندگان
انجمن نویسندگی
دلنوشته اجتماعی
دلنوشته در حال تایپ
دلنوشته عاشقانه
دلنوشته هم پیمان
دلنوشته هم پیمان از نگین بای
دلنوشتههای نگین بای
نگین بای
جفای دنیا
من در این دنیا، جفا دیدم ولی گویا ندیدم
بال و پر از من ربود این زندگی، بازم پریدم
در قفس نازک دلی دارم که باشد پاره پاره
این دلم از درد جانش هم ندارد حرف چاره
سوختم از غصه بازم حال من بهتر نمیکرد
آتشی سوزان اگر بودش که خاکستر نمیکرد
گریهها کردم ولی اشکی مرا مرهم نباشد
غصه با...
شعر سیزدهم:
یار باید که غم یار خورد یار کجاست؟
غم دل هست فراوان دل غمخوار کجاست؟
ماه من روشنی دیده ی بیدار منست
یارب آن روشنی دیده ی بیدار کجاست؟
نرگس چشم تو مردم کشی آموخت ولی
چشم او را مژه و غمزه ی خونخوار کجاست؟
شد گرفتار ((فغانی)) به کمند غم عشق
کس نپرسید که آن صید گرفتار کجاست
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
ان جـــا جــز ان کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
انجمن رمان کافه نویسندگان
انجمن کافه نویسندگان
تمامی غزلیات حافظ
حافظ شیرازی
غزلیات حافظ
غزلیات حافظ به ترتیب
غزلیات حافظ را به ترتیب شماره در انجمن کافه نویسندگان دنبال کنید
مجموعه کامل غزلیات حافظ شیرازی
زنی به سمتم اومد و سعی داشت بلندم کنه.
نرگس:
- علیرضا نرو، من تنها میشم. تو رو خدا نرو. من رو ببین، فقط یه لحظه چشمهات رو باز کن. باهات حرف دارم لعنتی. جون هر کی دوست داری بلند شو.
سجاد:
- پاشو ببینم.
با صدای سجاد جیغی کشیدم و به سمتش رفتم و به سینهاش کوبیدم.
نرگس:
- خدا لعنتت کنه سجاد، خدا از...
بسمِ آنکه قلمی را ثمر بخشید... .
نویسندگان گرامی، صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!
__________
پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و شرایط تایپ آثار ادبی در " انجمن کافه نویسندگان" را با دقت مطالعه کنید.
| قوانین جامع مجموعه اشعار |
| قوانین تایپ...
در اوج فرود آمدن درست سقوطیاست
که معبد امیدم را ویران میکرد !
اشک های من نشانه بودند؛ نشانهای از ذهن ملتهب و قلبی آشفته حال !
از ته وجودشان فریاد کمک سر میدادند تا
از جا برخیزم و لبخند از ته دل را نشانه بگیرم و درست به هدف بزنم !
قسم: برای چی بترسی؟
کوروش: که قبول نکنه.
قسم: کوروش... خواهش میکنم کاری نکن که بعدش پشیمون بشی؛ باید به نگین بگی چقدر دوستش داری، باید بفهمه که درونت چی میگذره. اگه به نگفتنه که شاید تا آخرعمرت تو دلت بمونه و آخرش هم بگی ایکاش میگفتم!
کوروش: یعنی از رفتارهام متوجه نمیشه؟
قسم: (لبخند میزند)...
سلام و خسته نباشید به نویسندهی گرامی?
اومدم نظر خودم رو در مورد رمانتون بگم.
رمانتون برای من شبیه فیلم سینمایی بود و من هر خط رو که میخوندم توی ذهنم مثل فیلم تصورش میکردم؛ هر صحنه و شخصیتی مثل گرگ، مَرد، جنگل و...
رمانتون خیلی قشنگ بود و میشد فهمید موضوعش چی هست؛ مَردی که در جنگلی در یک...