مانند صدفی که از مروارید باارزشش مراقبت میکند، از تو نگهداری میکنم.
مانند درخت بهاری که از غنچههای کوچکش مواظبت میکند، مراقبتم.
خیلی عمیق، عمیق، عمیق، عمیق، گرمای دستانت را از بَرَم.
انگار که هدیهای است از طرف خداوند برایم، چشمانی که همچون آفتاب زمستانی میدرخشند.
من تو را خیلی دوست دارم...
عین شین قاف
مانند دیوانهها لبخند میزنم، من، من نیستم، منی دیگر از من بهوجود آمدهاست، انگار!
کوچهها را دوان دوان پشت سر میگذارم . میخواهم از این حس فرار کنم اما انگار آن حس هم با من میدود و سرعتش از من بیشتر است؛ آنقدر که به من میرسید و محکم در آغوشم میکشد.
قلبم به گمانم میخواهد از...
https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%AE-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D9%84%D9%85-%DA%A9%D9%88%D8%AB%D8%B1-%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%DB%8C.27641/
پایان
@ری رآ
کنعان در دلش گفت: «خواهشا مثل من نشو نرمینجون!»
زینب با فرض اینکه بتواند چیزی را تغییر بدهد و از خستگی پدر کم بکند، بوسهای روی گونهاش کاشت، اما از خستگی کنعان حتی یک ذره هم کم نشد. زینب نگاهی مظلوم به پدر انداخت و گفت:
- متوجهام باباجون، قول میدم امسال نمره خوبی بگیرم، البته از همین الان...