***
همیشه این گیتی به مراد دل تو گذر نمیکند.
این را هم بگذار همه بفهمند!
بیا رزومه کاریت را برای من بازگو کن.
فقط برای زندگی خودم را، نه!
برای هممانندهای من که حسابشان از دستت در رفته!
یک طلسم من را در بر گرفته، این طلسم عشق است و من رها نمیشوم، این طلسم درد است و من ناگزیر میکشم. این طلسم همانیست که جان میگیرد اما آرامآرام... .
آرائن مانند پر به آغو*ش میکشاندم و دوباره به سمت پلهها میرود.
کابوس مضحکی نامش زندگیست، ملتمس میخواهم فرشتهای برای نجات من از این زندگی...
تو همان بومهنی، ویرانگر کاشانه احساساتم... .
با خرابه این کاشانه سنگ قبر مهیا کردی و بر جسم سوزانم گذاشتی.
آتش و شعلههایش به زیرِ این تن... .
وادار شدهام به عزای خود بنشینم.
- هنوز اخراج نشدی! پس بیچون و چرا انجام بده.
دلیلی برای ایستادن نداشت، بازویش را از دستش بیرون کشاند و به بیرون از کارخانه قدم برداشت؛ پاهایش تحمل وزنش را نداشتند و معده درد، طاقتش را طاق کرد.
ریموت را فشرد و خودش را روی صندلی رها کرد. بطری آب را از صندلی کنارش برداشت و نوشید. خودرو را به حرکت...