چشمانم شب بود
و دستانم تهی تر از دامان پاکیزه صبح
که آرام آرام
سرپناه روشن زمین می گردید
و در گوشه ای دیگر شاید ظلمت را می پراکند
پاهایم نه نای دویدن در کوچه های پر ازدحام این شهر غریب کش را داشت و نه می توانست پا به پای بچه های معصوم کوچه جست و خیز کند
و قلبم...
و قلبم مامن بی خانمانانی بود...