نتایح جستجو

  1. زهرا سلطانزاده

    نظارت همراه رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | ناظر: ماشاگانا

    سپاس از یادآوری شما. حتماً از این به بعد برای پرش زمانی یا تغییر لحن، از سه ستاره استفاده می‌کنم. ممنون از دقت‌تون.🌱🫀
  2. زهرا سلطانزاده

    نظارت همراه رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | ناظر: ماشاگانا

    درود بر شما. سپاسگزارم بابت نگاه دقیق‌تون. نکته‌ی مربوط به ویرگول رو حتماً در پارت‌های بعدی اصلاح می‌کنم. شنیدن اینکه رمان جلب توجه‌تون کرده، انگیزه‌ی دوچندانیه برای ادامه دادن. ممنونم از همراهی پرمهرتون.🌱🫀
  3. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    نور شدیدی از بالای سرش می‌تابید. سفید، کورکننده و بی‌رحم. چشمانش درد گرفت، انگار که از اعماق تاریکی بیرون کشیده شده بود و حالا جهان با تمام قدرتش به او حمله کرده بود. پلک‌هایش را روی هم فشرد، اما نور هنوز در پشت آن‌ها می‌درخشید، هنوز هم او را از هم می‌درید. نفس کشید، یا شاید تلاش کرد نفس بکشد...
  4. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    ویکتور به آینه نزدیک شد. نفسش سنگین بود، انگار در سینه‌اش فرو می‌رفت. انگشتانش لرزان به سطح آینه برخورد کرد، و تصویر هیولا تکانی خورد، گویی که او نیز از مواجهه شدن با حقیقتش هراسان شده بود. - اگر این همه‌ی چیزی است که هستم، پس من چه ارزشی دارم؟ پاسخی از درون ذهنش برخاست: - ارزش تو در انتخابت...
  5. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    و ویکتور، همان‌طور که در تاریکی ایستاده بود و به این صحنه نگاه می‌کرد؛ دردی را حس کرد که از قلبش عبور کرد. - آن شب تو می‌توانستی کاری بکنی، ویکتور. صدای هیولا در کنارش زمزمه شد: - اما تو کاری نکردی، چون ترسیدی، چون ضعیف بودی؛ و حالا این تصویر برای همیشه در ذهنت حک شده است. مادرت آن شب مُرد و تو...
  6. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

    دوستت داشتم… نه مثل آدم‌های عاقل، مثل کسی که ته دره افتاده، و هنوز باور دارد می‌شود پرواز کرد. نگاهم را جا گذاشتم روی چشمانت، و تو حتا سرت را برنگرداندی... انگار نه انگار که دلی، با هر تپشش برای تو تب کرد و مُرد. عشق تو برای من، مثل نوشیدن آب بود در دل کویر، سیراب نمی‌کرد… فقط بیشتر تشنه‌ام...
  7. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته خستگی، فقط خواب آلودگی نیست | زهرا سلطان‌زاده

    خستگی مثل زنی‌ست که از خواب عشق برگشته باشد... گاهی احساس می‌کنم تنهایی، نام دیگر من است... زنی که در سکوت شب، با خودش قهوه می‌نوشد و شعر می‌نویسد برای پنجره‌ای که سال‌هاست کسی از آن نیامده... خسته‌ام... از تقویم‌هایی که هر روز تکرار می‌شوند بی‌آن‌که کسی بیاید، بی‌آن‌که دستی، دل این شانه‌ها را...
  8. زهرا سلطانزاده

    چالش [تمرین نویسندگی]🔟

    فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده، شروع پایانش باشد. پایانی بی‌درد اما عمیق، مثل مردن آرام در خوابی بی‌رویا. کاش کسی آن روز صدایش را شنیده بود... یا دستش را گرفته بود، قبل از اینکه خودش را از خودش ببرد.
  9. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    - اگر بخواهم رو راست باشم، تو از همان اول در حال تبدیل شدن بودی. یک قربانی؟ نه؛ تو همیشه یک هیولا بوده‌ای و فقط دنبال بهانه‌ای می‌گشتی تا خودت را باور نکنی. او عقب کشید و دست‌هایش را باز کرد: - پس بیا. اگر فکر می‌کنی که من دروغ می‌گویم، اگر فکر می‌کنی که هنوز چیزی در تو باقی مانده است، پس به من...
  10. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

    سطرهایی نوشتم برای تو که هرگز نبودی، نه در خاطره‌ای، نه در آغوشی، نه حتی در رویاهای نیمه‌جانم. و حالا خوب می‌فهمم… گاهی خیالِ کسی، سال‌ها تو را به زنجیر می‌کشد، بی‌آنکه حتی لحظه‌ای بودنی در کار بوده باشد. تو نبودی… اما نبودنت مثل خوره افتاد به جان تمام شعرهایی که هیچ‌کس نخواند.
  11. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته خستگی، فقط خواب آلودگی نیست | زهرا سلطان‌زاده

    می‌گن خستگی با یه خواب خوب درست میشه… ولی کاش یکی می‌فهمید بعضی خستگی‌ها فقط توی تن نیستن. تو دلن. تو روحن. تو فکرایی‌ان که شب تا صبح نمی‌ذارن پلک‌هات آروم بسته شن... خسته‌ام. از توضیح دادن. از وانمود کردن. از قوی بودن وقتی که هزار تکه‌ام. من خسته‌ام از اینکه همیشه باید فهمیده باشم، ساکت مونده...
  12. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته خستگی، فقط خواب آلودگی نیست | زهرا سلطان‌زاده

    عنوان: خستگی، فقط خواب آلودگی نیست... نوسینده: زهرا سلطانزاده ژانر: درام مقدمه: گاهی خسته‌ای نه از کار، نه از راه رفتن، بلکه از تحمل کردن. از اینکه مدام قوی باشی، در سکوت. از اینکه هر روز بخوای خودتو قانع کنی که "می‌گذره"، ولی نمی‌گذره. از اینکه هیچ‌کس نفهمه پشت اون لبخند کوچیکت، یه روحِ بی‌نفس...
  13. زهرا سلطانزاده

    چالش [تمرین نویسندگی]9️⃣

    – می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟ – نه، چی می‌تونه غمگین‌تر از اون باشه؟ – اینه که اون‌قدری با سکوت زندگی کرده باشی، که دیگه حتی صدای دوستت دارم هم غریبه به نظر برسه... اون‌قدری منتظر مونده باشی، که دیگه نفهمی دل‌تنگی چطوری بود، و بفهمی دلت برای هیچ‌کس، هیچ‌وقت، تنگ نمی‌شه...»
  14. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    سینه‌اش به درد آمد. من تو را تنها نگذاشتم، من فقط نمی‌توانستم. نمی‌توانستی چه؟ ویکتور نفسش را در سینه حبس کرد. او می‌دانست پاسخ این سؤال چیست، اما نمی‌توانست آن را به زبان بیاورد. - نمی‌توانستی نجاتم دهی؟ مادرش لبخند تلخی زد. - یا اینکه، نمی‌خواستی؟ شعله‌ها زبانه کشیدند. نورشان برای لحظه‌ای...
  15. زهرا سلطانزاده

    چالش [تمرین نویسندگی]8️⃣

    «هیچ صدایی از درونم بلند نمی‌شود جز خش‌خش برگ‌های خشکِ خاطرات. نه فریادی مانده، نه نجوا... فقط سکوتی که مثل برف، روی همه‌چیز ریخته و سنگین شده. من سال‌هاست در خودم برف می‌بارم، بی‌هیچ آغوشی برای گرما، بی‌هیچ راهی برای رهایی.»
  16. زهرا سلطانزاده

    نظارت همراه رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | ناظر: ماشاگانا

    سلام ظهر بخیر دوتا پارت جدید گذاشتم🌱
  17. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    ناگهان، همه‌چیز در اطرافش شروع به لرزیدن کرد. دیوارها ترک برداشتند، کف اتاق فرو ریخت و نوری شدید از شکاف‌ها فوران کرد. صدای پدرش در میان این آشوب پژواک یافت، اما به‌تدریج دورتر و دورتر شد؛ تا جایی که تنها چیزی که باقی ماند، سکوتی وهم‌آور بود. چشم‌های ویکتور بسته شد. وقتی دوباره باز کرد، دیگر در...
  18. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطان‌زاده

    پدرش مردی قدبلند، با چهره‌ای سخت و پر از خشم، در آستانه‌ی در ایستاده بود. مشتی گره‌ کرده و چشمانی که از آن‌ها فقط سرزنش و غضب می‌بارید. ویکتور کوچک به خودش لرزید. - بیا اینجا گفتم. اما کودک تکان نخورد. ویکتور بزرگسال، که حالا روحی سرگردان در گذشته بود، خواست فریاد بزند، به آن کودک هشدار دهد اما...
  19. زهرا سلطانزاده

    در حال تایپ دلنوشته سطرهایی برای هیچکس | زهرا سلطان‌زاده

    گاهی فکر می‌کنم انسان‌ها را نه خاطره‌ها می‌سازند، نه لحظه‌ها… بلکه آن سکوت‌هایی که بین دو حرفِ نگفته می‌مانند. دلتنگی، شکلِ دقیقِ چیزی‌ست که نمی‌توان گفت… شکلِ کسی که هست، ولی دیگر نیست. می‌دانم که زمان می‌گذرد، زخم‌ها می‌بندند، آدم‌ها فراموش می‌شوند… اما بعضی نبودن‌ها، درست مثل بودن،...
  20. زهرا سلطانزاده

    اختصاصی دلنوشته قلم سرخ | به نویسندگی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    از زبان دل خیمه‌ها: من خیمه‌ام… اما نه از پارچه، که از صبرِ زینب دوخته شده‌ام. سال‌هاست در من گریه می‌کنند، اما آن روز... من خودم گریه کردم. ظهر عاشورا، باد آمد و دامنم را لرزاند… مثل دلِ رباب، مثل چشمِ سکینه… و من دانستم: کسی برنمی‌گردد... در من صدای العطش پیچید، و من نتوانستم سایه‌ای باشم برای...
عقب
بالا پایین