گویا بیتو بودن به بغض مانستی!
حال که مرا وداع گفتهای، تمامِ من به "بیتو بودن" آغشته شده است.
کاش بغض لــ.ــب بگشاید که از وجود بیوجودم، چه میخواهد؟
جان مرا، یا قلب مرا؟ یا وجود مرا؟
یا روح و روانی را که بازیچه دستهایت بود را؟
خب مگر بغض نمیداند که تو رفتهای و با خود به تاراج بردهای،...
آشنای غریب من!
رفیق نارفیقم!
بازگرد که قلب عجزمندم از فراق فریاد میدارد.
بازگرد و جانِ بیجانی را بر خسته دلی بازگردان!
بهراستی!
مگر جانت بر جانم بند نبود؟
چه شد که گسستی جان جانانت را؟
چه شد که عشق و عاشقی کردن در حرف و وعدههای توخالی خلاصه شد؟
رفتی و نتوانستم بگویمت؛
تعریفم از عشق،
میان آن همه غزل و تک بیت،
تنها خودت هستی و آن عطر دیوانه کنندهات!
ایکاش دمی بازگردی و لــ.ــب بر گفتن دوستت دارم بگشایم!
محبوب من!
به راستی،
میدانستی که داغ تو دارد این دلم؟
آنقدر که جای دگر نمیشود!
من تو را گفته بودمت نگاهت چه میکند با من؟
سلسلهوار دلم را به لرز وا میدارد و بهراستی، پس از نگاه آخرت، آرامی کوبشهای قلبم را بر یاد ندارم!
محبوب بیوفایم!
حال میدانم که چه آرامشی در حضور پر هیاهویت داشتهام!
ساقی و می و میخانه و مُطرِب و جامها،
برای من دیوانه بهانهای بیش نیست!
چرا که دیوانگان،
مس*ت و مدهوش رایحهای هستند که دیگر نیست.
دلشان طالب دلی است، که خواهانشان نیست و خاطرشان،
خالیست از هر خیالی،
جز نگاه آخر یار!
آخ، از نگاه یار!
محبوبم!
حال که در قعر خیره به مهتابم و شمارش ستارگانم از دستم گریخته،
کاش رایحه تنات فراتر رود از هرچه سرابِ سرد است و باری دیگر، بیرون از درهای رویا در آغو*ش بگیرمت!
محبوب من!
تو را قسم بر جانِ من و جانِ تمام عاشقان،
بر بالینم بازگرد
که آغو*ش تو به از جان و جهان!
بازگرد و بیش از این جان مرا نستان!
ای آنکه رفتهای،
ای آنکه خیالت در جای خالیات قدم نهاده است،
ای آنکه عطرت شده است نان و آبم،
یادت است تو را گفته بودمت جان و جهانم نام داری؟!
حال نیز میگویم؛
گر بِه از جان و جهانم باشد،
تو نام داری!
آن روز را هم پشت سر گذاشت و بین زنگهای تفریح سعی میکرد کمی از درسهایش را مرور کند. در رستوران سعی میکرد همراه کار کردن درس هم بخواند ولی خب، باز هم نمیتوانست به پای بقیه برسد. از سویی دیگر هم اگر صاحب کارش میدید، یا کسانی دیگر به گوشش میرساندند، باید با کاری که با زحمت یافته بود خداحافظی...
محبوب من!
ایکاش میدانستی که وقتی گلی را میچینی بوییدن گلی دیگر حرام میشود.
کاش میدانستی و وفا نیز بلد بودی
و ای کاش میدانستی که جفا چگونه گلهای سرخ را پژمرده میکند!
بیقرارت شدهام.
قلبم هم بیقرار است، برای شنفتنِ "فدایت شومهایت"
من به قربانِ قربان صدقههایت!
پاهایت آمدن یادشان نیست یا دلت لرزید برای گلی غیر از من؟
یادت است گفته بودمت زمانی که نیستی عطرت آکنده میکند،
جای خالیات را؟
چه پرسش تهیای! تو مرا بر یادت نیست، چه رسد بر عاشقانهام!
آخ که به راستی چند صباحی است چیزی جز عطرت را بر سر و خیالم ندارم!
تو از آنِ دستان بیتابم نیستی و چه بیتاب است دلی که خانهاش دلت نیست!
دلی که میتپد برای تو،
برای...
سرش را که بر بالش گذاشت تازه عمق خستگیاش را درک کرد. خوابیدن کنار بخاری، در سوز سرما، پس از نصف یک روز کاری دردهایش را شستشو میداد.
***
صبح که شد، طبق عادت هنگام بالا آمدن خورشید برخاست. حتی روزهای تعطیل هم این عادت را داشت. وقتی همه از تعطیلی مدارس و بیشتر خوابیدن خوشحال بودند، او بابت...
وقتی روشنایی به تاریکی میپیوست و نارنجی خورشید رنگ میباخت، هیچکس رمق نگاه کردن به غروب را نداشت.
پرندگان میلی به پرواز نداشتند و خیابانها و برزنهای تنگ دل آدمی را به تنگ میآوردند. بوی سطل زبالهای که لبالب پر شده بود آزارش میداد. امروز آنقدر در رستوران کار کرده بود که رمق نداشت. پاهایش...
روزگارم بیتو، به سیاهی نشسته است و خوشبختی از من گریزان.
جسم نیمجانم،
با نگاهی زیرچشمی به تقویم،
خیره به قاب روی طاقچه است.
آخرین لبخندت هم در آن تصویر خشک شد!
نه؟!
من هم خشک و پژمرده شدهام،
درست پس از تو!
انگار که پس از رفتنت، من نیز به پایان رسیدهام و تنها جسمی از من باقی مانده است که...
رمان کباد
مهدیس امیرخانی
ژانر: اجتماعی
ناظر: @دلارامـــ!
خلاصه:
کباد، رمانی برخواسته از کوچه پس کوچههای شهر و از دل کودکان کار. در حال بیان تاثیرات بیسوادی و ناآگاهی خوانوادهها و پیامدهای جبر و فقر در قالب روایت و داستان.
کباد، روایتی از زندگیهایی که هر کدام قسمتی از درد و رنج هستند و در...
امیرخانی
تایپ رمان و داستان
رمان اجتماعی
رمان کباد
زندگی
مسائل جامعه
مشهد
مهدیس
مهدیس امیرخانی
نه به کار کودکان
نویسندگی
پایین شهر
کافه نویسندگان
کودکان کار
به نام همانی که لبخندش آغازگر عشق شد
نام دلنوشته: سیلاژ
نویسنده: مهدیس امیرخانی
ژانر: تراژدی، عاشقانه
بدایت:
شب است و تو نیز مانند همیشه نیستی. من پس از تو، در فراق تو، با عطرت عجین شدهام، میشود عطرت را از من مانند خودت نگیری؟
آخر یادم میآورد روزهای خوبم را، روزهایی که برای من بودهای!
تو را...