بازی تسوروگی و ریوما به اتمام رسیده بود. هوا رو به خنکی میرفت.
ریوما گوشهای روی صندلی نشسته بود، موموشیرو و اوئیشی جلویش ایستاده بودند. چشمهای ریوما به خواهرش دوخت و مردمک چشمش لرزید.
فوجی را دید که کنار رن ایستاده و با او حرف میزد. لبخندی روی ل*بهای فوجی بود، اما رن سرد، خاموش و بیاحساس به...