خب دیگر میخواست، به هر طریقی که شده در دل خانوادهی همسر آیندهاش جا باز کند پس باید موفّقیتش را در چشم همه فرو میکرد. با عصبانیت برایش نوشتم:
-چه غلطا.
-تو حرص اون خودشیرین رو نخور کسی نمیره.
-باشه.
آدرس و ساعتش را پرسیدم و بیحوصله گوشی را کنار گذاشتم. مثل مرغ سرکنده زجر میکشیدم. کسی نبود...
برای بلند شدن، دستم را به پلّهی خیسی که روی آن نشسته بودم زدم تا کمکی باشد به زانوهایی که توانی برای حرکت نداشت. چهرهاش از پشت شمشادها دقیق دیده نمیشد امّا خودش بود، همانی که چادر چهرهاش را پوشانده بود و خرمانخرامان راه میرفت. آهسته با زانوهای لرزان دنبالش رفتم. هر ثانیه ضربان قلبم بیشتر...
تیر خلاصش صاف خورد وسط زندگی از هم پاشیدهام. پس از کنار او بودن خوشش میآمد امّا رابطهاش را خصوصی نگه میداشت. پکر شدم و دیگر حرفی نزدم.
وقتی به خانه رسیدم زندایی و ارغوان آنجا بودند. از ارغوان که حوریا را جدّی نمیگرفت خواستم ته توی جعبهی پشت ماشین را دربیاورد. باید میفهمیدم مربوط به...
وقتی رسیدم ماشین هنوز درست نشده بود و باید چند روز دیگر آنجا میماند. دستم رفت سمت دستگیره، تا مطمئن شدم درها قفل شده. برای رفتن عجله داشتم چون هیچ چیزی از توضیحات تعمیرکار که جلوتر از من راه افتاد و استادانه مشغول نظر دادن بود، متوجّه نمیشدم. باز ارسلان با توپ پُر از راه رسید. تا چشمش به من...
هر دو بلند شدیم و به اتاقش رفتیم. کافهچی برخلاف اشتیاق و ذوقی که با دیدنم در چشمانش موج میزد این بار حسابی پکر بود. حتّی برای پیشنهاد کاری که خودش پیش قدم شده بود، در همان چند لحظه آنچنان سرد و منجمد برخورد کرد که از آمدنم پشیمان شدم.
البته میدانستم همهاش زیر سر خانوادهی خودم است که از...
همهاش از نقشههای حوریای آب زیرکاه بود که محکم چادرش را دورش گرفته بود و ملیح لبخند میزد. همچنان ادامه و گفت:
- آخه چه طور بگم؟
از نور آیفون مشخص بود کسی مشغول گوش دادن به حرفهایشان است که ارسلان بدجنس شد. بدش نمیآمد اذیت کند و گفت:
- حاجخانم، میگم اگه اشکال نداره من شما رو برسونم توی...
با آمدن عزیزخانم از مسجد و برگشت مادر از سرکار، به سفارش دُردانهیشان که آن روز هوس کتلت کرده بود، کنار گاز پیش عزیزخانم ایستاده بودم. چون این مدل صحبت کردن ما کِیف دیگری داشت.
نظر مادر، همیشه منفی بود امّا بیاهمّیّت، هر چه از حرفهای کافهچی یادم بود و نبود را برای قانع کردنش به زبان آوردم...
زیر چشمی مراقبش بودم. پرده را کنار زد. یه دستش در جیبش بود و با دست دیگرش فنجان چایش را گرفته بود. خیره به درختان بیبرگ و ظلمات شب چشم دوخته بود که صدای زنگ گوشیاش با آهنگی که قصد تمام شدن نداشت درهم آمیخت. از کوتاه جواب دادنش و لحنش فهمیدم حوریا پشت خط است. واقعاً مرزهای حجب و حیا حداقل در...
گوشهی لبم را گزیدم که خندهام نگیرد. خودش نمیدانست که دلم چهقدر برای خط و نشان کشیدنهایش تنگ شده بود.
ارغوان از فرصت پیش آمده استفاده کرد. سریع حرف را تغییر داد و گفت:
- عزیزدلم، تو کی اینقدر پرچونه شدی؟ ماشاءالله هزارماشاءالله از بس حرف زدی یادم رفت بگم بهت بگم یه خواستگار خوب از همکارهای...
هم برای تولّد صدرا و هم خبربارداری ارغوان، همه به خانهاش دعوت شدیم. در آن هیاهو اصلاً حوصلهی جمع را نداشتم. فکرم مشغول قرار ارسلان و حوریا بود که کسی از جزئیاتش خبر نداشت.
ساکت کنار حاجدایی نشسته بودم. هنوزم مهربان و با لطف برخورد میکرد. فقط او بود که طی گذر سالها تغییری در رفتارش نداشت...
پاهایم از سرما یخزده بود. توانی برای سر پا ماندن نداشتم. چهرهی نگران مادر را از پشت پنجرهی آشپزخانه دیدم. تا وارد خانه شدم به استقبالم آمد. چشمهایش بدتر از خودم از گریه باز نمیشد. با بیحوصلگی سلام کردم. جوابم را نداد. کوله را در بغلش انداختم و از کنارش رد شدم. لباسهایم را عوض کردم و دمر...