نتایح جستجو

  1. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    خیلی ببخشید 🌹 چون ناظرم چند وقتی بود نبود به ذهنم نرسید
  2. Helen.m

    نظارت همراه رمان قم*ار دوزخی دل‌ها | ناظر: مینرا

    چرا گذاشتم تقریبا۳یا۴ روزه پارت نمیزارم
  3. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    - سلام. خیلی خوش اومدین. پیشنهاد: -‌ سلام، خیلی خوش اومدین. آنقدر👈آن‌قدر
  4. Helen.m

    فراخوان فراخوان جذب رمانخور | تابستان ۱۴۰۴

    اعلام امادگی
  5. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    خواهش می‌کنم گلم موفق باشی🌹
  6. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    اینبار👈این‌بار برایمان👈برای‌مان اینجا👈این‌جا آنکه👈آن‌که آنقدر👈آن‌قدر بینمان👈بین‌مان نگاهمان👈نگاه‌مان خشممان👈خشم‌مان چشممان👈چشم‌مان مثال: "خشم" و "مان" دو بخش مجزا هست که به هم مرتبط شده‌اند. بنابراین، بهتر است از "خشم‌مان" استفاده کنید. -‌ بله... چیزی شده؟ میتونی به‌جای سه نقطه از ویرگول...
  7. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    سلام گلم، روز بخیر. عزیزم اصولاً تو یه جمله از دوتا کلمه استفاده کردن متن رو کسل کننده میکنه. رعایت علائم نگارشی در رمان مهم است شاید از نظر خودت ایراد نداشته باشه ولی منی که رمانتو میخونم شاید متنت بی مفهوم بنظرم برسه. پس در جمله‌هایی که چند بخش دارند، استفاده از ویرگول متنت رو واضح‌تر...
  8. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    استفاده از ویرگول و نقطه در جملات را با دقت بیشتری انجام بده از تکرار برخی جملات یا عبارت پرهیز کن تا متن خسته‌کننده نباشد.
  9. Helen.m

    نظارت همراه رمان سه‌پلشت | ناظر:Helen.m

    در چندین مورد، از علامت‌های نگارشی به درستی استفاده نشده. به عنوان مثال، استفاده از ویرگول، نقطه و علامت تعجب باید با دقت بیشتری انجام شود تا جملات روان‌تر و قابل فهم‌تر شوند.
  10. Helen.m

    فراخوان فراخوان جذب منتقد ادبی | از احساس تا تحلیل

    اعلام آمادگی
  11. Helen.m

    اطلاعیه 📚درخواست تأیید رمان📚

    سلام وقت بخیر درخواست تایید رمان دارم
  12. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    ممنونتم عزیزم🌹 رمان باید چند پارت باشه؟
  13. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صحرا: دستم رو جوری گرفته بود که انگار می‌خواستم فرار کنم. رسیدیم سالن، ولگا روی کاناپه دراز کشیده بود. از صدرا و سودابه خبری نبود. کبیر دستش رو ول کرد. ولگا با دیدن ما از جاش بلند شد. کبیر رفت سمت ولگا و گفت: -‌ دخترعمو، تو به صحرا گفتی نامزدمی، فقط بگو آره یا نه. یعنی ولگا دختر عموش...
  14. Helen.m

    مشاوره مشاوره‌ی علائم نگارشی

    ببخشید، می‌تونم ازتون یه سوال بپرسم؟
  15. Helen.m

    فراخوان فراخوان جذب ناظر رمان

    اعلام آمادگی
  16. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    خنده‌ای تلخ زدم و گفتم: -‌ پسرت‌هم مثل خودت بزرگ کردی. بهش زنگ بزن، هر جا هست، صحرا رو بیاره تحویلم بده وگرنه نابودت می‌کنم. -‌ گفتی صحرا؟ -‌ آره، صحرا. ببین، آخرین تذکرمه: بگو ازش دور بمونه. بدون خداحافظی و گوش دادن به حرف‌های چرت و پرتش، سوار ماشین شدم و دورتر از ویلا منتظر سیاوش موندم...
  17. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    کبیر: گوشیم روی میز بود که زنگ خورد. برداشتم، جلال بود. -‌ بگو -‌ رئیس خانم فرار کرده. با صدای مضطرب و نگران گفتم: -‌ چی گفتی؟ فرار کرده؟ پس توی گاگول کجا بودی که فرار کرده؟ نگران و مضطرب گفت: -‌ رئیس من با بهمن حرف می‌زدم، همون موقع فرار کرده. -‌ زود پیداش کن جلال، وگرنه کارت تمومه...
  18. Helen.m

    در حال تایپ رمان قم*ار دوزخی دلها | مهسا ستوده

    صبح وقتی بیدار شدم، سرجام بودم یکی روم‌‌و کشیده. به خیال اینکه سودابه بوده، تو دلم قربون صدقه‌ش رفتم و از این فکر خوشحال شدم. از جام بلند شدم و با کمی بی‌حوصلگی رفتم جلوی کمد. روی در کمد، یادداشتی چسبونده بودن که خوندمش: -‌ خانم کوچولو، بعد از حموم خوب لباس بپوش، سرما نخوری! زیر ل*ب بهش فحشی دادم...
عقب
بالا پایین