خوشحال بود. جایی در دلش خنک شده بود. خندهای روی لـ*ـبش نشست. دندانهایش از شدت سرما بهم میخورد اما برایش مهم نبود. یادآوری چهرهی خشمگین مرد، نگاه ترسیدهی زن و صورت ترسیده و متعجب پسرک حالش را خوب میکرد.
خودش را تنگ در آغو*ش کشید. از دهانش بخار خارج میشد. دوباره سرفه کرد. نگاهی به ماه...