وسایلم را در صندوق عقب جا کرد و حتی در عقب ماشین را در کمال احترام برایم گشود. با طمانینه و جمع کردن پایین پالتوی بلندم، سوار شدم. بوی ادکلن تند افشار، حتی در نبودش هم در فضای چرمپوش ماشین گران پیچیدهبود. بیاختیار بینیام را چین انداختم و دستم سمت دکمهی پنجره رفت تا کمی پایین دهمش. هوا مرطوب...
یک سال قبل
اسفند ۱۴۰۱
تهران
هواپیما آرام نشست. صدای برخورد چرخهایش با باند مهرآباد، ته دلم را برای لحظهای خالی کرد، اما نوید پایان یک فصل و آغاز فصل تازهای بود.
از همان لحظهای که وارد آسمان خاکستری و زمستانی تهران شدیم، شوقی وصفناپذیر در دلم نشستهبود. سرم را از پنجرهی بخارگرفتهی...
آنچه رهگذران میدیدند، زنی سرتاپا سیاهپوش و آشفتهحال که شبیه بیخانمانهاست، اسیر دست مردی لنگان شده که به زحمت میتوانست راه برود. زنی که تا ماه قبل صدای پاشنههای بلند کفشها و بوی عطر گرانقیمتش، پیش از خودش حضورش را اعلان میکردند. و مردی که معروف بود به استواری و قدمهای محکمی که...
- مامان، ببین! این خانمه مرده!
از شنیدن صدا و لحن کودکانهای، چشمهایم وحشتزده باز شدند. مثل کسی که واقعاً مرده و از مرگ برگشته، با صدایی تیز هوا را به ریههایم کشیدم و یک ضرب از جا پریدم. بدنم روی نیمکت سرد و نمگرفتهی پارک خشک شدهبود. نفسزنان و با دستپاچگی جیبم را کنترل کردم تا مطمئن شوم...
نام اثر: جمر
نویسنده: دال.سین
ژانر: درام، معمایی، عاشقانه
ناظر: @حدیثه خانم
خلاصه: گویند او یک مار است، خوش خط و خال، زنی از دل اهواز و بیابان، زیبا و فریبنده، با دستانی شفابخش، اما نگاهی که روح را میسوزاند…. او را جمر بنامند، اخگری خفته و پنهان در خاکستر سالیان. هیچک.س نمیداند کی شعله...