- میگم ها!
نفس عمیقی کشیدم، واقعاً خسته بودم و گویا نسترن هم بازیاش گرفته بود.
- باز چی شده؟
- میگم نکنه خسروی از تو خوشش اومده؟
پلکهایم را نزدیک هم کرده و موشکافانه به چشمهایش خیره شدم. دوباره داستان سُراییهایش شروع شده بود. به او اجازه میدادی برای یک دیوار هم داستان عاشقانه...