" به نام خداوند جان و خرد"
سلام و خدا قوت خدمت نویسنده ی گرامی.
وقتی که شروع به خوندن کردم احساس خیلی خوبی بهم دست داد و از قلمتون هم خیلی خوشم اومد. بزارید اول از اسم رمان شروع کنم که واقعا نظرم رو جلب کرد; چون تا حالا همچین اسمی با گوشم نخورده بود و شاید همین امر باعث شد که بخوام کنجکاوی...
اشتباه نیست اما تو خیلی زود داری تصمیم گیری میکنی!
چه توی دنیای واقعی و چه تو دنیای رمان نمیشه در مورد همه چیز تصمیم گیری کرد . این که آیرال داره سعی میکنه تا برای خواهرش یه زندگی ساده بسازه بحثش با این که خواهرش ولش کرده و رفته خیلی فرق داره. اون یه موضوع هست و اون یکی هم یه موضوع دیگه که نمیشه...
اما من اصلا این حرف رو قبول ندارم!
یعنی ادم هایی که نمیتونن ببخشن و یا میخوانو توانش رو ندارن نمیشه بهشون تکیه کرد؟
به نظرم این خیلی بی انصافیه که بخوای همچین حرفی رو بزنی!
ما انتخاب نمیکنیم که به کی و چه زمانی تکیه کنیم و یا پشتش رو بگیریم بله تقدیر مارو به سمتش سوق میده
به نظر من یه سری چیزا هست که هر چه قدر هم پیگیری کنی نمیتونی متوجهش بشی. ندونستن عیب نیست نپرسیدن عیبه! حالا چرا اینو گفتم شاید داری با خودت میگی این اصلا چه ربطی داره اما به نظر من داره! میدونی چرا؟
شاید آیرال اگر از خواهرش می پرسید « ابجی تو چیزی لازم نداری؟» یا هر زمانی که وقت داره بره...