***
در حالی که گیاههای مختلف را درون قوری میریخت، زیر ل*ب ذکر میگفت و فوت میکرد. روی صندلی تکیه دادم و با چشمهایی که به زحمت باز میشد تکههای سنگ را از بین دانههای رشید برنج سوا میکردم.
باور نمیکردم به این زودی مجبور به پذیرایی از آدمهایی شوم که تا چند روز پیش حتی از دیدن چهرههایشان هم...