نتایح جستجو

  1. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    به چشم‌های ریز قهوه‌ای زهره که سعی داشت با خط چشم درشت‌تر به نظر بیاید خیره ماندم. دستش را سمت انگشتم برد و به حلقه‌ی طلایی اشاره کرد. - چه خوشگله! چند گرمه؟ متعجب شانه‌ای بالا دادم و حلقه را از دور گردن انگشتم بیرون کشیدم و کف دستش قرار دادم. انگار با تکان دادنش روی دستش سعی داشت وزنش را محاسبه...
  2. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** درب خروجی آپارتمان منزل را روی هم گذاشتم و سمت ماشینی که کیوان درون آن منتظر نشسته بود، قدم برداشتم. بعد از مدت‌ها رنگ بیرون را می‌دیدم و خوشحال عروسک کادوپیج شده را زیر ب*غل گرفتم. صدای لیلا از پشت خط درون گوشم پیچید‌. - باید یه چیزی بهت بگم، ناهید. نمی‌دونم. به تیر چراغ‌های برق که مقارن با...
  3. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    سلام یک پارت جدیدد
  4. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    نفس عمیقی کشید و طلبکار فریاد کشید‌. - هزار بار گشتم نبود. نگفتم وسیله‌های من رو جابه‌جا نکن؟ معلوم نیست کجا انداختیش! کم‌ اهمیت‌ترین اتفاق لحظه بهانه جویی‌هایش بود که سعی می‌کرد من را مجاب کند، از جای راحتی که روی کاناپه داشتم، بلند کند. - این قدر بی‌خیال نشین میگم پاشو بگرد. بی‌بها به زجه‌هایش...
  5. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    سلام ۳ پارت جدید
  6. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    ننه مهدی سه روز کامل به قصد کمک از خانه‌یمان تکان نخورد. شبانه روز دواهای گیاهی بار می‌گذاشت، به حدی که فضای خانه را بوی عنبرنسا را در بر می‌گرفت و هر خر مذکری که از صد فرسخی منزل ما گذر داشت، هو*س می‌کرد جهت ملاقات مونث‌های خیالی معطر سری به این‌ جا بزند. علاوه بر این‌ها معتقد بود معجون‌هایش...
  7. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    دست روی کمرم فشرد و با صدای خش‌دار و دو رگه به زحمت گفت: - تو بشین ننه، باید باش دعاشم بخونم. حالا کمی از سوالی که کرده بودم، پشیمان بودم. انگار که روی زخم پیرزن نمک پاشیده بودم و به همین سبب حتی توانایی حرف زدنش هم ساقط شد. پیراهن ساده‌ی بلند مشکی رنگش که تا زانو می‌رسید به همراه دامنی چین‌دار...
  8. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    محزون و متالم رو به آسمان و خطاب به خدا شکوائیه قرائت کرد. - این همه بلای آسمونی نمی‌دونم چطور شد یک دفعه نازل شد رو سر بچه‌هام؟ من که اول و آخر نمازم برای تمام مسلمون‌های عالم دعا می‌کنم بعد صدقه سر اون‌ها سلامتی و خوشبختی بچه‌هام رو می‌خوام. پیرمرد بدبخت خروس خون تا اذان شب روی یه تیکه زمین...
  9. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    سلام ۳ پارت جدید
  10. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** در حالی که گیاه‌های مختلف را درون قوری می‌ریخت، زیر ل*ب ذکر می‌گفت و فوت می‌کرد. روی صندلی تکیه دادم و با چشم‌هایی که به زحمت باز میشد تکه‌های سنگ را از بین دانه‌های رشید برنج سوا می‌کردم. باور نمی‌کردم به این زودی مجبور به پذیرایی از آدم‌هایی شوم که تا چند روز پیش حتی از دیدن چهره‌هایشان هم...
  11. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    سکوت را به جدال ترجیح می‌دادم، آن هم وقتی خودم دلیلی برای دفاع کردن از انتخابم نداشتم. مرضیه یک نفر نبود، تکه‌ و طعنه‌هایی هم که می‌پراند تنها در دهان یک نفر نمی‌چرخیدند. پشت درب خانه‌ی ما هزاران آدم بی‌کار نشسته بودند که اصلی‌ترین سرگرمی‌شان سرکشی به زندگی این و آن بود، دست خودشان نبود از شکست...
  12. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** پا روی پا گذاشت. شلوار کوتاه سفید رنگش سه چهار سانتی از مچ پا به بالا را نمی‌پوشاند. در حالی که ل*ب‌های براقش را به لبخند گشادی مزین کرده بود، گفت: - وای ناهید جون، من اگه حمید دست از پا خطا کنه یه ثانیه زنده‌اش نمی‌ذارم. با چهره‌ای که از هر حسی خالی بود، تعارفی به ظرف میوه‌ها کردم، آرزو...
  13. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    محزون سری تکان دادم، از این بابت که تا این حد به خودش سخت می‌گرفت و به قیمت این‌که پول بیشتری به جیب بزند، چند برابر کار می‌کرد. - لیلا جونم، من شهریار و پدر مادرت رو راضی می‌کنم که برگردی، الان همه فراموش کردن که چی شده، به قول گفتنی دیگه آب‌ها از آسیاب گذشته. خندید و گل رز سرخی از سبد گل بزرگ...
  14. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** سه روز تمام زمان برد، تا ساعتی خالی برای سر زدن به لیلا پیدا کنم. هر چند دو بیمار را با نگرانی به حال خودشان رها کرده بودم و باید سریع‌تر برمی‌گرشتم. از بین‌ قبر‌ها راه می‌رفتم تا به قطعه و ردیفی که لیلا پیامک کرده بود، برسم. مادربزرگم همیشه می‌گفت که خوب نیست پا روی سنگ قبر کسی بگذاری، این...
  15. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    ساعت از سرخوشی‌های صاف و یک‌ دست به چابکی می‌گذشت و لبه‌ی موانع که می‌رسید، با ملایمت یورتمه می‌رفت، اصلا انگار دوست داشت بنشیند و به جای گذر تماشایشان کند، یک دل نه صد دل عاشقِ روی پلید و چرکش شده بود. صفحه‌ی موبایل عدد چهارِ صبح را نشان می‌داد و حالا که بعد از تلاش‌های فراوان سختی رها خوابیده...
  16. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    گیج و پریشان خاطر از اتاق بیرون آمدم و سمت مبل رفتم. سعی می‌کردم نقشی از اتفاقات در صورتم تصویر نبندد؛ اما انگار چندان موفق نبودم. قلبم کنار لیلا بود، دخترک دست تنها بود و نمی‌دانست که چه باید کند؟ از صمیم قلب آرزو می‌کردم اتفاقی برای شکر پیرزنی که چند بار بیشتر هم با آن برخوردی نداشتم، نیفتاد،...
  17. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    حدس میزدم مامان برای پرسیدن احوالِ رها تماس گرفته است، به همین دلیل تصمیم گرفتم جواب دادن را به بعد از گفتن داستانِ لیلا موکول کنم. منطقی بود که بعد از چند بار جواب ندادنِ من قطع کند. - من یه شرطی دارم. شهریار سری تکان داد و مطمئن گفت: - هر چی باشه قبوله! فقط فعلاً این موبایلت رو جواب بده مغزمون...
  18. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    با طمانینه حلقه را از ک*مر انگشتِ چهارم رد کرد و سرجایی که انگار برای همان ساخته شده بود، نشاند. راضی از تناسب حلقه و انگشت لبخندی زد و روی مبل برگشت؛ ولی من هنوز بین زمین و هوا معلق بودم، یک مسیر از دو راهی مقابلم به تدریج تیره و تار میشد. زیر نورِ لوستر دستم را بالا و پایین می‌کردم که بهتر...
  19. هوشـــنگ

    نظارت همراه رمان استریوتایپ | ناظر: tiam.R

    سلام ۳ پارت جدید
  20. هوشـــنگ

    برگزیده رمان استریوتایپ | LØSER

    *** با کنترل، صدای موزیک را تا جایی که به اعصاب همسایه‌ها خدشه وارد نشود، بالا برد. دست‌های رها که به مدد تاول‌های سرخ و پوسته‌ها خال‌ خالی به نظر می‌آمد با احتیاط گرفت و با هم فاصله‌ی مابین میز شیشه‌ای و دکور تلویزیون ایستادند. پیراهن بلند سفید رنگ رها را مرتب کرد و گفت: - باید به مریضی بخندیم...
عقب
بالا پایین