در آستانهی فروپاشی دنیای متروکه و برزخ مانندم، در خلأای متواری دور از اندیشهی خود به سر میبرم.
تمام تمنای قلب و ذهنم آن بود، که رستاخیز را با لــب های دوخته شده از ترس و اعمال بیپرده مانده از گنــاه به اتمام برسانم...
به راستی که چه حسی جز غیبت تو، میتواند انقدر مضحك باشد؟!
پس بدین گونه است...