نتایح جستجو

  1. Kiana Mahmoodinia

    همگانی [ همین الان داری به چی فکر میکنی؟ ]

    گاهی روز‌ها خودم را گم می‌کنم.. تقویم از روی روزها یکی درمیان می‌گذرد.. و من می‌مانم و تو، تنها آدمی که می‌دانم بی شبهه منتظرم بوده... - van
  2. Kiana Mahmoodinia

    همگانی اگر نفر قبلی بیاد خونت با چی ازش پذیرایی میکنی؟

    چای گرم توی ماگ بزرگ و مافینِ قهوه..
  3. Kiana Mahmoodinia

    همگانی [ همین الان داری به چی فکر میکنی؟ ]

    به اینکه آیا ون‌گوگ وقتی گوشش رو می‌برید، چنین احساسی داشت..؟
  4. Kiana Mahmoodinia

    همگانی [ الآن چه احساسی داری؟ ]

    با اینکه امروز روز خوبی بود، درد بسیاری در سینه داشتم.. و اگر این، تو را خوشحال می‌کند، از نظر جسمی کاملا سالم هستم...
  5. Kiana Mahmoodinia

    همگانی از نظر روحی نیاز دارم به...

    نیاز دارم به آدمی که کمکم کنه هدف زندگیمو پیدا کنم..
  6. Kiana Mahmoodinia

    همگانی [ همین الان داری به چی فکر میکنی؟ ]

    به اینکه چقدر یهویی تنهام...
  7. Kiana Mahmoodinia

    همگانی مثل عکس پروفایلت رفتار کن

    نه می‌خواستم سیاه باشم نه سفید... من قهوه‌ای بودم، رنگ هیزم‌های تر رنگ همان کلبه‌ای از احساسات قهوه‌ای تلخ که مطلوب هرکسی نبود رنگ مورد علاقه پیرمرد پیر و دفترخاطرات چرمی‌اش مانند توده‌ای خاموش از خوشحالی که روی غم‌ها انباشته شده مانند بوی عطری قدیمی که خاطرات را یادآور شود من دختر قهوه‌ای بودم🪐
  8. Kiana Mahmoodinia

    پرنده‌ی تولد شما کدومه؟!

    کلاغ ولی رفاقت؟
  9. Kiana Mahmoodinia

    جمله‌ای از بزرگان دنیای نویسندگی

    ⊱ دیر گاهی است که افتاده ام از خویش به دور شاید این عید به دیدار خودم هم بروم... قیصر امین پور
  10. Kiana Mahmoodinia

    🌱تولد ارشد جذابمون 🌱

    تولدت مبارک زهرا خانم‌ مهربون :) امیدوارم امسال همون‌جور که دوست داری برات بگذره و کلی کیف کنی🌿
  11. Kiana Mahmoodinia

    همگانی اگه یه درس بودی...؟

    فلسفه/منطق
  12. Kiana Mahmoodinia

    رمان ترجمه رمان آن | کیانا محمودی‌نیا

    بوی سرداب امروز به خاطر سیل بدتر از همیشه بود. خانه آنها در ارتفاعات خیابان ویچم، نزدیک تاج تپه بود و آنها داشتند از بدترین حالت فرار می‌کردند، اما آب توانسته‌بود از میان پایه‌های سنگی قدیمی نفوذ کند. بوی ناخوشایند، باعث می‌شود که بخواهید کم عمق ترین نفس‌ها را بکشید. جورج هرچه سریع‌تر...
  13. Kiana Mahmoodinia

    رمان ترجمه رمان آن | کیانا محمودی‌نیا

    کلید را فشار داد و همچنان تاریکی... . جورجی بازویش را سریع به سمت عقب کشید، انگار ‌که تا به حال در سبدی پر از مار نگه داشته‌بود. در حالی که قلبش با سرعت در سینه‌اش می‌تپید از درِ بازِ سرداب عقب رفت. البته که برق قطع شده‌بود! فراموش کرده‌بود که برق رفته. جورجی با خود حرف می‌زد. - حالا چی؟ فقط...
  14. Kiana Mahmoodinia

    دنباله دار ⇜✦ هستی یا نیستی؟! ✦⇝

    گاهی هستم (متفاوت بودن مثل اینکه متوجه بشی چقدر دید متفاوتی داری نسبت به بقیه یا توی سلیقه و موضوعات مختلف و... ) دلسوز؟
عقب
بالا پایین