نتایح جستجو

  1. آیسان

    اطلاعیه اعلام اتمام آثار در حال ترجمه | کافه نویسندگان

    Thread 'داستانک آلیسا| آیسان' https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DA%A9-%D8%A2%D9%84%DB%8C%D8%B3%D8%A7-%D8%A2%DB%8C%D8%B3%D8%A7%D9%86.35733/
  2. آیسان

    اطلاعیه •درخواست ⤵️انتقال به متروکه و⤴️ بازگردانی آثار•

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%DB%8C%D8%A7%D8%BA%DB%8C-%D9%85%D8%B7%DB%8C%D8%B9-%D8%A2%DB%8C%D8%B3%D8%A7%D9%86.35887/
  3. آیسان

    پایان همکاری ثبت فعالیت منتقد ادبی | آیسان

    ب به نام او که منتقد اعمال ماست 💫 دلنوشته : سخت تر از خارا🎉 نویسنده: @VIXEN https://forum.cafewriters.xyz/posts/301001/
  4. آیسان

    اطلاعیه درخواست تگ برای رمان مترجمین

    سلام و خداقوت https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DA%A9-%D8%A2%D9%84%DB%8C%D8%B3%D8%A7-%D8%A2%DB%8C%D8%B3%D8%A7%D9%86.35733/
  5. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    - نه تو نمی توانی... هونان قهقهه ای زد. - من نمی توانم! اشتباهت اینجاست که نمی دانی ما چقدر توانا هستیم. هونام به سمت تخت رفت و از صندوقچه کوچک کنار تخت یک صندوقچه بسیار کوچک بیرون آورد و به طرف نیک دخت گرفت. هونان: -بازش کن! نیک دخت با دستان لرزان بازش کرد و بعد با دستان لرزان روی زمین پرتش...
  6. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    نیک دخت سکوت بینشان را با حرکت چیزی که روی تخت بود شکاند. -پشت آن پردهای اطراف تخت چیست؟ هونام از جایش بلند شد و پرده‌ای اطراف تخت را کنار زد. چیزی که نیک دخت می دید باعث بهت و وحشت او شده بود. دخترکی بسیار لاغر که تارهای سفید موهایش موهای مشکیش را بلعیده بودند دستاها و پاهای نحیفش با زنجیر بسته...
  7. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    بعد از چند دقیقه نور شمعدانی که هونام روشن کرد در اتاق پیچید. اتاقی مربع شکل و کوچک که یک تخت بزرگ وسطش بود و دور تخت با پرده پوشانده شده بود یک صندلی چوبی کنار دیوارهای سفید بود. بدون هیچ پنجره ای و یک طاقچه که عکس یک دختر زیبا با چشمانی مشکی و ابروهای پیوسته و ل*ب های ریز که روی تابلو نقاشی...
  8. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    برگشت و پشتش را به نیک دخت کرد. - از امشب معشوقه مایی. نیک دخت که از تعجب چشمانش گرد شده بود می دانست هونام هیچ علاقه‌ای به او ندارد. حتی در کاخ شنیده بود او از زنها متنفر است و شایعات متفاوتی در این باب مطرح بود. روزی از آشپزباشی کاخ که سالهای زیادی در اینجا خدمت می‌کرد، شنیدم که می‌گفت از علت...
  9. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    نیک دخت با عشوگری فراوان پاسخ داد. -من شرطی دارم که در صورت قبولی به نکاح شما در می آییم. -هر چه باشد بر دیده منت. -شما مصیبتی که بر ما و عزیزان ما آمد را شاهد بودید. پس از این پیکار یا خدمت به هونام شاه را انتخاب کنید یا عشق ما را، چرا که ما دشمن هونام شاهتان هستیم. آرمون که جا خورده بود سکوت...
  10. آیسان

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    سلام Thread 'داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان' https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%DB%8C%D8%A7%D8%BA%DB%8C-%D9%85%D8%B7%DB%8C%D8%B9-%D8%A2%DB%8C%D8%B3%D8%A7%D9%86.35887/
  11. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    - قلب ها در غیاب صاحبانشان خواهند مرد! تو نمی‌دانی با ما چه کردی اما خود می‌دانیم! مدتیست شده ام مانند یک آدم که معلوم نیست چند سالش است! روحم طفلی نوپا شده حساس و ظریف و نازک،قلبم به مانند نو جوانی که تب و تابی عجیب دارد و مغزم مانند یک کهنسال خسته و درمانده که در عین ناامیدی ،امیدوار شده به...
  12. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    وقتی که به خانه زیبای آرمون رسیدند سرباز به کاخ برگشت. نیک دخت وارد حیاط شد. یک حوض زیبا وسط حیاط بود و تعدادی نهال تنومند در اطراف حیاط و یک عمارت عیانی ضروبروی نیک دخت بود . با قدم های آهسته و پیوسته درحال حرکت بود و نسیمی آرام صورتش را نوازش می‌داد دخترکی سیه چرده از پشت به نیک دخت نزدیک شد...
  13. آیسان

    اطلاعیه [ تاپیک جامع درخواست جلد ]

    سلام سپاسگزارم Thread 'مجموعه داستان کوتاه| آیسان' https://forum.cafewriters.xyz/threads/%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A2%DB%8C%D8%B3%D8%A7%D9%86.35733/
  14. آیسان

    اتمام یافته ترجمه داستانک آلیسا| آیسان

    سارا: - بابا تو آدم درستکاری نیستی! تو تقلب می‌کنی! من نمی‌خواهم برای تو کار کنم.نمی‌خواهم در بازار کار کنم. پدر سارا: - اما تو باید برای من کار کنی. من خانواده دیگه‌ای ندارم! من همسر و پسری ندارم. بچه‌ها باید به والدینشون کمک کنند. سارا تو دختر من هستی. تو باید برای من کار کنی، این زندگی تو...
  15. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    -آرمون! چیزی شده؟ -نه، نه!فقط خواستم سلامی دهم . -حداقل به من که از کودکی با تو بزرگ شده ام دروغ نگو. -بگو چه شده؟ -درخواستی دارم. با تعجب گفت: -آرمون و طلب درخواست !؟ -سرا پا گوشیم. -نیک دخت را که می شناسی! -آری. -نمی دانم چرا هربار مرا می‌بیند پا به فرار می‌گذارد... آرام به صورتش زد. - دل در...
  16. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    از اتاق که آمد بیرون چند قطره اشک روی گونه اش غلطید، در همین اثنا آرمون با رزم جامه از پله ها بالا آمد و چند ثانیه ای به نیک دخت زل زد، در جدا عقل و قلب خویش بود که قلب بر عقل پیشی گرفت و با نگاهی نگران ولی همچنان محکم پرسید. - اینجا چه می‌کنی ؟ تو را چه شده؟ نیک دخت نگاهی به آرمون انداخت و...
  17. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    هونام شاه پس از اندک زمانی دستور داد که به جای گلشن ندیمه مخصوصش نیک دخت مدتی به جای او در منصب او باشد. این خبر، خبری تعجب آور برای همه اهالی کاخ بود. گلشن شروع به آموزش نیک دخت کرد و باید ها و نبایدهایی که باید در ارتباط با هونام شاه رعایت می‌کرد را به او گوشزد کرد. بلاخره اولین روز از ندیمه...
  18. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    نسیم خنک بهاری می وزید و هونام شاه در ایوان طبقه دوم کاخ نشسته بود و به فلک شدن نیک دخت چشم بسته بود. ضربات فلک یکی پس از دیگری بر پای نیک دخت می‌خورد . نیک دخت که سعی داشت ضعف نشان ندهد طاقتش را از دست داد و شروع به گریه و فریاد کرد و با هر ضربه، صدای زجه اش بیشتر می‌شد. با هربار ضجه نیک دخت...
  19. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    - کاخ پدرتان اولیا مخدره. - ما را مسخره می‌کنی ؟ سر ندیمه زنان قصر آمد. - سرباز اینجا چه می‌کنی! برو پی کارت. تو دختر! دنبالم بیا. - می‌دانی با چه کسی صحبت می‌کنی ؟ سر ندیمه یک ابرویش را بالا داد و دو قدم به نیک دخت نزدیک شد. - تو دیگر فقط یک ندیمه ای پس بی سر و صدا دنبالم راه بیفت. نیک دخت به...
  20. آیسان

    در حال تایپ داستان کوتاه یاغی مطیع | آیسان

    پابوک به سمت پسرانش رفت و درحالی که اشک از چشمانش فرو می ریخت، روبه روی پسرانش ایستاد و چشمان خود را بست و شمشیر را بالا برد. و بعد از چند ثانیه پابوک غرق در خون بر زمین افتاد. همسر و فرزندان پابوک شیون می‌کردند، و مردم قبیله بهت زده خیره به صحنه نمایشی که هونام ایجاد کرده بود، بودند. هونام...
عقب
بالا پایین