رمان در حال ترجمه کالبد های گرم
ناظر: @DoNyA♡Gh
نام رمان: Warm bodies
نام نویسنده: آیزاک ماریون
نام مترجم: نوشین
ژانر: عاشقانه، ترسناک، هیجانی
خلاصه : این من رو ناراحت میکنه که ما حتی اسمامونم فراموش کردیم، خالی از هرچیزی هستیم و این...
مقدمه:
ای شعر روایت گر تو میدانی
چه چیز مرا مجذوب میکند
نوشیدن از چشمه ابدیت
آن که بدان معناست که مردگان از قبرهایشان برمیخیزند
زندانی ها از سلول هایشان
گناهکاران از گناهانشان .
من فکر میکنم بوسه عشق حیوانیت درون مارا سرکوب میکند.
این تنها راه زندگی ابدی است.
آن که باید غیر قابل تحمل باشد،...
پارت ۲
ما دوست داریم شوخی کنیم و درباره لباسامون فکر کنیم، از آنجایی که این ها آخرین مُدی اند که انتخاب کردیم، اخرین نشانه هایی از این که کی بودیم، قبل از این که به هیچ کس تبدیل بشیم. بعضی ها ظاهرشون نا واضح تر از من هست برای حدس زدن مثلا : شلوارک و ژاکت یا دامن و پیرهن، پس ما به صورت احتمالی...
پارت ۳
صدها نفر از ما اینجا در فرودگاهی رها شده خارج یک شهر بزرگ زندگی میکنند.
ما به پناهگاه یا گرما نیاز نداریم، خوب این واضح است، ولی ما دوست داریم که دیوار و سقف بالا سرمان باشه. درغیر این صورت احتمالا سرگردان در یک صحرای پر از گردو غبار بودیم، یک گوشه ای و این میتونست ترسناک باشد.
این که...
پارت ۴
(اِم) من رو وقتی که سوارپله برقی بودم پیدا کرد. من چندین بار در روز سوار پله برقی می شوم، هر وقت که پله ها حرکت میکند مثل این میمونه که تشریفاتی به راه انداخته شده.
درسته که فرود گاه متروکه شده اما برق هنوز قطع و وصل می شود، البته گاهی، شاید از ژنراتور اضطراری برق می آید که صدای تق تقشان...
پارت ۵
از دهن کج و ماوج او آب تراوش میشود و این یک جوک تلخ است.
او به یک مقصد نامشخص اشاره میکند و مینالد: شهر !
من سرم را تکان میدهم و به دنبال او میروم.
ما بیرون میرویم تا غذا پیدا کنیم.
یک جشن شکار در فضای اطراف ما شکل میگیرد و ما در اطراف شهر پخش میشویم. این سخت نیست که در طی این...
پارت ۶
زمستون قبل وقتی که بسیاری از زندهها به مرده ها پیوسته بودن و شکار های ما کمیاب شدن. من دیدم که چند تا از دوستان منم به مرده های کامل(اسکلت) تبدیل شدند، دوران خیلی سخت سپری می شد. اونا فقط سرعتشونو کم میکردند و میایستادند و متوجه می شدند که چیزی بیشتر از یه جنازه نیستند.
اوایل منو...
پارت ۷
ما آن ها را (زنده ها) را در حالی که در یک استودیوی کوچک با پنجره هایی بسته، تجمع کرده بودند پیدا کردیم. آنها بسیار بد تر از ما لباس پوشیده اند. لباس هایی نخ نما و کثیف، همه ی آنها قطعاً به شیو کردن نیازمندند.
در میان ما《ام》 تنها کسی است که صورتش با ریش کوتاه و بلوند پوشیده شده است، در...
پارت ۸
خوردن یک کار خوشایند نیست. من در حال جویدن بازوی یک مرد هستم و از این کار متنفرم. از فریادهایش متنفرم، زیرا از درد خوشم نمیآید، از صدمه زدن به مردم نیز متنفرم، اما الآن دنیا این است. این کاریست که ما میکنیم.
مطمئناً اگر من همه ی او را نخورم و مغزش را در نیاورم و ذخیره نکنم، او بلند...
پارت ۹
به دنبال گروه راه می افتم درحالی که شهر پشت سرمان ناپیدید می شود.
قدم های من کمی سنگین تر از بقیه است. وقتی که در یک گودال پر از باران مکث میکنم تا صورت و لباسهایم را که خونی شده اند بشورم،《ام》به عقب بر میگردد و دستی به شانه ام میزند. او بیزاری مرا از بعضی کار های تکراری میداند. من...
پارت ۱۰
در دروازه های ورودی، جمعیت کوچکی به ما خوشامد گفتند، با چشمانی گرسنه و از حدقه بیرون زده ما را نگاه میکردند.
ما محموله هایمان راروی زمین می اندازیم، دو مرد عمدتا دست نخورده، چند پای گوشتی، و نیم تنه ای جدا شده، همه آنها هنوز گرم هستند.
ممکن است بگویید باقی مانده. یا حتی غذای بیرون...
پارت ۱۱
قبلاً، زمانی که زنده بودم، هیچ وقت نمیتوانستم این کار را انجام دهم. بایستم و به تماشای جهان که از کنار من میگذرد بپردازم، و تقریباً به هیچ چیزی فک نکنم.
من تلاش کردن رو به یاد دارم. اهداف، مهلتها و جاه طلبیها را به یاد میآورم.
به یاد میآورم که هدفمند بودم، همیشه در همه جا. اما...
پارت ۱۲
به سختی به تگ اسمش خیره میشوم؛ به جلو خم میشوم، صورتم رو از جلوی س*ینه اش فاصله میدهم، اما کمکی نمیکند. حروف در نظر میچرخند و برعکس میشوند؛ نمیتوانم آنها را متوجه شوم. مثل همیشه، آنها از من فرار میکنند، فقط یکسری خطوط و لکه های بی معنی.
مثل یکی دیگر از کنایه های بی روح《ام》: از روزنامه...
پارت ۱۳
دوست من زیاد حرف نمیزند. ما در راهرو های انعکاسی فرودگاه قدم میزنیم و میگذریم، و گاهی اوقات از کنار شخصی عبور میکنیم که به پنجره یا دیوار خیره شده است. من سعی میکنم چیزی برای گفتن پیدا کنم اما چیزی به ذهنم نمی آید، اگر هم می آمد احتمالا نمی توانستم آن را بگویم. این بزرگترین مانع من است،...
پارت ۱۴
مردگان در باند فرودگاه جایی مقدس ساخته اند. در برهه ای از گذشته های دور، کسی تمام پله های متحرک را حرکت داده و با آنها یک دایره ساخته و نوعی آمفی تئاتر تشکیل داده است. ما اینجا جمع میشویم، اینجا می ایستیم، دستانمان را بلند میکنیم و ناله میکنیم. اسکلتی های قدیمی استخوان هایشان را در...
پارت ۱۵
روز بعد از ازدواجمان، ما بچه داریم. یه گروه از اسکلتی ها ما را در سالن متوقف کردند و آنها را به ما سپردند. یک پسر و یک دختر، هر دو حدودا ۶ ساله اند. پسر موهای فر بلوند، همراه با پوست و چشمانی طوسی، شاید قفقازی باشد. دختر تیره تر است، با موهای مشکی و پوستی قهوه ای خاکستری، سایه های عمیق...
پارت ۱۶
نمیدانم چقدر از آخرین سفر شکاریمان گذشته، احتمالا چند روز، اما من حس میکنم. احساس میکنم جریان برق در درون اندام های بدنم سوزش ایجاد می کند و محو می شود. تصاویر بی رحمانه ای از خون را مشاهده میکنم، قرمزیه تابان و محسور کننده، از میان بافت های صورتی روشن در شبکه های پیچیده و پر پیچ و خم...