بنام شاعر زندگی
«در مستانگی اوج، به کام سقوط»
اُوج،
آن دم است که آدمی، مس*ت وهم رفعت، از حضیض غفلت سر برمیدارد؛ لحظهای که میپندارد قاف آرزو را درنوردیده و بر قلهی مطلوب نشسته است، بیآنکه دریابد آشیان تکبر بر لبهی پرتگاه بنا شده است.
از فراز موهومات بالا میرود لیک از فرط نخوت فرو...
راپسودی شانزدهم
شب همچون پالتویی سیاه بر شانهام سنگینی میکرد و در میان ظلمات حزین آن، تنها چیزی که مجال درخشیدن یافته بود، تو بودی.
از آن دسته آتشی هستی که در خاموشترین لحظه، تمامت را میسوزاند.
تو را دیدم و جهانم سرشار از لذت آنچه که فراموشش کرده بودم، شد.
نگاهت، سنگینتر از هزار واژه،...
درود، دلنوشته راپسودی
شنبه ۴ مرداد
نوشته در موضوع 'دلنوشته راپسودی | اثری از آشوب'
https://forum.cafewriters.xyz/threads/39741/post-353112
سه شنبه ۷ مرداد
نوشته در موضوع 'دلنوشته راپسودی | اثری از آشوب'
https://forum.cafewriters.xyz/threads/39741/post-353166
یکشنبه ۱۲ مرداد
نوشته در موضوع...
راپسودی پانزدهم (از زبان مردی که رفته اما سالها بعد بازگشته)
حقیقتا نباید میدیدمش. نگاهش میکردم و چشم میدوختم به آنچه که سالها نداشتمش.
قرار بود این دیدار فقط یک مکالمهی محترمانه بین من و او باشد، چندتا جملهی مبهم و یک خداحافظی بیدرد.
ولی لعنت به آن چشمهای آهویی و لعنت به آن لحظهای...
راپسودی چهاردهم
نمیدانم چند ساعت گذشته بود که روبهروی هم نشسته بودیم.
اما هنوز مبهوت بودم از لحظههایی که در خیالم، هرگز قرار نبود دوباره تکرار شوند. با اینحال، طعم تلخ قهوه هم حال دلم را عوض نمیکرد.
جرعهای دیگر نوشیدم و بیاختیار یادم آمد که تو فقط اسپرسو میخوردی؛ همان قهوهی غلیظ...
راپسودی سیزدهم
اوه!
بیشک بازدم چسبناکم از گلوی برافروختهام قصد خروج نداشت. همچنان نمیتوانستم به سادگی در باورم بگنجانم که آن سوی خیابانِ جایی که برایم نوشته بودی، ایستادهام. وارفته از شهامت دیدارت و پشیمان از هزاران قدمی که به عمد تا اینجا پیاده آمده بودند. دستهای افگار بسته از نوشتن...
راپسودی دوازدهم
وقتی در مابین تناقص احساساتم دست و پا میزدم، ناگهان تنها با یک جملهی ساده، بیتزئین، بیمقدمه تمامی معادلات زندگیام را بهم ریختی.
«میتونم ببینمت؟»
چه جملهی کوچکی و چه اتفاق عظیمی پشتش خوابیده بود.
احساس کردم پوست تنم مذاب شد مثل لحظهای که تب بیخبر بالا میرود و آدم...
راپسودی یازدهم
نمیدانم چگونه اما با هزار و یکجور بدبختی به خانه برگشتم.
با قدمهایی رنجوری که گویا از زخمهای تازه عبور میکردند نه از خیابان.
جالب بود که هیچکس هم نفهمید کجا بودم، چه دیدم، چرا چشمانم اینگونه میسوزد. هیچکس نمیفهمد تو دیدن نداری، مثل لرزهای هستی که با تماشایت همهچیز...
راپسودی دهم
حدس میزنم که زمانی برای آمادهسازی ذهن نمانده. بلیط فرصت مرور واکنشها و تمرین تظاهر سوخته.
او ایستاده، درست در امتداد یک عصر معمولی، پشت ویترینی که نور به موهای شب رنگش غمزه انداخته. با همان لبخند مرموز و نگاهی که نمیدانم به من دوخته شده یا از من عبور میکند.
دلم نشست از سقوط...
راپسودی نهم
- بسپارش به باد.
این جمله را هزاربار تکرار کردهای، اما هنوز قلبت به لرزش دیدار مجددش تن میدهد.
تا کی میخواهی در حافظهای پوسیده خانه کنی؟
چند بار دیگر باید خودت را به فراموشی دروغین قسم بدهی؟
- اما مگر میشود؟ عشقش مثل جوهری است بر کاغذ روحم که حتی با باران هم پاک نمیشود...
راپسودی هشتم
بگویم سلام؟
نه چون این واژه برای گفتوگو با کسی که در ذهنم زندگی میکند، کمی بیش از حد رسمی است. بیش از حد مرده!
آنقدر با تو در خاطراتم، در پچپچ خوابها و در ل*بپریدههای دفترم سخن گفتهام که «سلام»، حالا فقط باری اضافه است.
راستش را بخواهی، دیگر نمیخواهم مقدمهچینی کنم.
نه...
راپسودی هفتم
همهی اینها بیش از یک اجرای بینقص نبود.
به گمانت فراموشت کردهام؟ بگذار که تلخندم را هم مثل تمامی این سالهایی که نبودی از تو پنهانش کنم.
دیوانه! من حتی صدای قدمهایت را در شلوغی ایستگاههای مترو، هنوز هم از میان هزار صدای دیگر تشخیص میدهم.
همهی آن «من خوبم»ها، لبخندهای...
راپسودی ششم
نگاه ماتمزدهام به انگشتان پیچیدهاش بر اندام باریک خودکار خیره مانده بود. او بیآنکه به صورتم نگاه کند، خودکار را میان انگشتانش چرخاند و برای چندمینبار، اطلاعات مندرج در پرونده را مرور کرد. پروندهای که من در آن، همچون حاشیهای فرسوده به دست فراموشی سپرده شده بودم.
نام...