نتایح جستجو

  1. Nargess86

    مشاعره مشاعره با حروف تعیینی

    نقش او در دل چه زیبا می‌نشست سنگدل آیینه‌ی ما را شکست ا لطفا
  2. Nargess86

    اطلاعیه اعلام یا درخواست مشاور نویسندگی

    سلام درخواست مشاوره داشتم برای درست نویسی و علائم نگارشی https://forum.cafewriters.xyz/threads/38901/
  3. Nargess86

    ضعیف رمان ساکت نمی‌نشیند | سیده نرگس مرادی خانقاه

    سرم را پایین انداختم و به برنج‌ها سرک کشیدم. وقتی مطمئن شدم عطیه دیگر حرف از محمد نمی‌زند، از آشپزخانه خارج شدم و سفره را پهن کردم. سالادهایی که با خیار و گورجه درستشان کردم را هم روی سفره با وسواسی خاص چیدم. محمد بلند شد و به‌طرف آشپزخانه حرکت کرد؛ کمی بعد که آمد فهمیدم که دستش بشقاب‌های برنج...
  4. Nargess86

    اطلاعیه ✅درخواست تایید رمان✅

    سلام درخواست تایید رمان گادیم جلد دوم ساکت نمی‌نشیند هستم.
  5. Nargess86

    در حال تایپ رمان گادیم (جلد دوم ساکت نمی‌نشیند) | سیده نرگس مرادی خانقاه

    نام رمان : گادیم (جلد دوم ساکت نمی‌نشیند) نام نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه. ژانر رمان: جنایی، پلیسی، عاشقانه. ناظر: @blue lady خلاصه: من قاتلی ملقب به گادیم هستم. وقتی‌که می‌خواهی فردی باشی که دستت برای خطرناک‌ترین کار یعنی خون ریختن نشود، این است که آدم اجبارت می‌کند که به چنین قتلی بزرگ...
  6. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    و سپس از سرای عمه بیرون آمدم و پاهایم را روی اولین پله که خواستم بگذارم، مهشید و ماندانا خودشان را بر من رساندند که ماندانا گفت: - کجا داری میری هیما؟ لبخند تلخی در لبانم شکل می‌گیرد. به سمت او برمی‌گردم و می‌گویم: - میرم خونه‌مون تا بلکه آرامشی در اون‌جا داشته باشم؛ حتی خستم و دیگه نمی‌کشم...
  7. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    با چهره‌ای که از آن حیران می‌بارید، به قد و قامتش خیره شدم. یعنی آن‌که عمه می‌دانست که من عاشق سبحان هستم و او داشت با این حرف و کنایه‌هایش از من انتقام می‌گرفت. دستانم مشت گردید و ل*ب‌هایم را با دندان جلویم گاز گرفتم. این زن، هنگامی که در کودکی به سر می‌بردم، پنهانی که کسی نفهمد مرا نیشگون...
  8. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    سپس لبخندی زد و کیف خود را از روی همان مبلی که در کرانه‌ی سبحان نشسته بود برداشت و با سرعت فراوان از خانه‌ی منحوس عمه خارج گشت. عمه زری نفسی عمیق و عصبی کشید و با خشمی که تازه به آن سرایت کرده بود، به طرف من آمد و خطاب به من گفت: - هیما! تو از اول به سوفیا کمک کرده بودی، درسته؟ آن‌که من به...
  9. Nargess86

    فراخوان | فراخوان جذب طراح ۱۴۰۴✓|

    سلام اعلام آمادگی @رهگذر
  10. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    بغض در گلویش جولان می‌دهد و اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زند. او به مادرش بد کرده بود، بسیار فراوان! حسی را در وجودش داشت که به آن حس یک چیز نامیده بود. اسمش را وجدان عذابی نهاده بود. سرش را روی میز نهاد و بغض‌اش بلافاصله شکست. - مامان، کاش قَدرت رو می‌دونستم! مامان، کاش تا ابد در قلبم و قلبت...
  11. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    خسروخان یک‌تای ابرویش را با غروری کاذب به بالا سر و سامان داد و نیز با صدایی که از آن غرور می‌بارید، گفت: - خیلی خب، لازم نیست اون‌قدر برای من چاپلوسی بکنی! نقشه‌ای که از ابتدا تا الآن کشیدی رو مو به مو برام توضیح بده! سانیا به تته‌پته افتاد. - اما خودتون اون نقشه‌ی شوم رو کشیدید پدربزرگ...
  12. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    نفسی تازه کرد تا بلکه این دلشوره را رفع نماید. ابروانش را به بالا برافراشته کرد و حواس خود را به بیماری که روی تخت بی‌هوش بود، جمع نمود. سانیا از نرفتن به شمال ناراضی بود و مدام خود را سرزنش می‌کرد که چرا به شهاب گفته است به این شمال نمی‌آید. او حتی نمی‌خواست با مادرش و هم‌چنین خواهرانش مواجه...
  13. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    دکمه‌ی سبز را به سمت راست معطوف کرد و نیز گوشی گوشی را بر گوش‌های خود نهاد. - الو جانم شیما؟ شیما ل*ب‌های خود را با زبان‌اش خیس کرد و سپس با لحنی نشاط‌آور گفت: - الو سلام مهنا، خواستم بگم که منم قراره باهاتون بیام شمال! مهنا از خوشحالی که در درون‌اش جولان داده بود، جیغی از سر شعف کشید و گفت: -...
  14. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    شهاب از این برخورد ناگهانی مهنا، لبخندی پررنگی زد. خوشبختانه ماسک آبی بر دهان‌اش زده بود و موجب می‌گردید که لبخندش نهان گردد. این دختر هستی و نیستی او را به یغما بود و شب و روز، خواب او را بر او حرام کرده بود. به چشم‌های میشی‌رنگ مهنا چشم دوخت. چشم‌های او مانند ماه زیبا بود و رخسار او از این...
  15. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    سامیار سری تأسف تکان داد. حریف آن دختر نمی‌شد و از سر تا پاهای آن دختر فقط و فقط غرور و تکبر هویدا بود؛ پس باید سخن خود را باز بگشاید تا سانیا حرف او را بشنود. - در مورد کار هست خانم فروزش! سانیا با یک تصمیم آنی، «باشه‌ای» گفت و نیز با انگشت اشاره‌اش به آن‌ور سالن اشاره نمود. - بفرمایید بریم...
  16. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    با هم‌دیگر وارد خانه شدیم و روی مبل نشستیم. عمه زری تا چشمش به من خورد نیشخندی زد و سپس رویش را از من گرداند. نفس عمیقی کشیدم تا بلکه بر اعصاب خود مسلط شوم. حیف که عمه‌ام بود! حیف! با صدای یالا گفتن عاقد، نگاه عصبی‌ام را از عمه می‌گیرم و به پیرمردی مسن چشم می‌دوزم. سوفیا باید خودش تصمیم...
  17. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    آن موقع عاشق سبحان نبودم و بسیار فراوان مغرور بازی در می‌آوردم و مدام آن را با حرف‌هایم ناامید و به ستوه می‌آوردم. او در اَزَل هم به خودش می‌قبولاند که مهندس یک شرکت کاشی‌کاری خواهد شد و این من بودم که به او می‌گفتم: - تو هیچ‌وقت با این درس خوندن‌های شاهانه‌ات به هیچ‌ جایی نمی‌رسی. خب آن موقع...
  18. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    چشم‌هایم را به هرگونه از سختی می‌بندم.داستان من باید داستانی نگاشته شود که تنها ژانرش، ژانر تراژدی باشد. تلخ و بی‌کام! یادم می‌آید که از همان ابتدا، مهر سبحان در سن هشت‌سالگی در دلم نشست، چه خیال‌پردازی‌های دخترانه‌ای به سرم می‌آمد و هم‌اکنون چه حال شوم و پریشانی به سراغم آمده بود. نسیم...
  19. Nargess86

    در حال تایپ رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه

    به طور ناگهانی تصمیم گرفتم که به حیاط بروم و کمی با خود خلوت کنم که دیدم سبحان هم با دارد به سمتم می‌آید. در کنار یک‌دیگر راه می‌رفتیم که نگاهم به تاب خورد و روی آن نشستم. سبحان هم در کنارم نشست. سر سخن را باز نمود: - می‌خوام این حرف رو بزنم و بعد برم. شاید تا یه ساعت دیگه من با سوفیا ازدواج...
  20. Nargess86

    درحال پیشرفت رمان تَلازُم | سیده نرگس مرادی خانقاه

    سیمین خانم جلو آمد و گفت: - خواستم بگم، من و مهسا برای چند روز نیستیم و می‌خوایم شمال بریم! تو هم میای؟ زن‌عمو حسنِت، شهاب و سانیا هستن. مهنا از فکر آن که شهاب هم به شمال می‌خواهد بیاید، لبخندی زد و سپس گفت: - باید فکر کنم! الآن هم که می‌خوام برم دوش بگیرم و تا نیم‌ساعت دیگه باید بیمارستان...
عقب
بالا پایین