بلند شدم و به طبقهی بالا رفتم؛ پلهها با هر قدم صدا میدادن، انگار خونه داشت نفس آخر رو میکشید. طبقهی بالا تاریک بود و بوی خاک و کپک خورده میداد. چند تا در پوسیده، یه راهروی باریک... تا اینکه رسیدم به یه اتاق کوچیک که ظاهرا زمانی دستشویی بوده. آینهی ترکخورده، روشویی شکسته، شیر آب زنگزده...