نمیدانم!
شاید اولین بار تو را در خواب دیدم .
و نمیدانم ،
علت آمدن باران چه بود ؟
از قِداستِ چشمهای تو ؛
یا از دلتنگی من !
نمیدانم اما ، شاید آن شب اولین باری بود که با چشمان بسته به تو دل دادم ..
شاید آن شب ..
آمدن تو بهترین بهانه برای آسمان بود ،
تا با اشکِ شوقَش در خیابان ولیعصر ، خیس شویم...
و اینک جهان دیگر همچون سابق نیست ..
جهان همچون متروکهای شده است که انگار ، از دید همه پنهان است !
این جهان مدتهاست که در سیاهچالِ گرفتاری های بزرگش اسیر است ..
و من !
خسته ام ، از این همه سیاهی ..
از این همه نا امیدی !
این بلای خانمان سوز از کجا سر بر آورد ؟
دست بر گلوی جهان گذاشت !
آن چنان که...
از چه بگویم ؟! از تو ؟!
از مِهرت که بیهوا و بیمقدمه ، همچون دانههای برف بر خیابان خیس قلبم ؛
نشست .. یا از کورهی آتشی که عشقت به جانم هدیه کرد ؟!
از چه بگویم ؟! از شبی خیس باران که عاشقانه پشتِ سرم آمدی ..
و بیآنکه بدانم ! پا به پای من ، خیس باران شدی ؟!
هی ! با توام ای حاکم سرزمین پهناور...