عنوان: تلکه
نویسنده: @_MmD_
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
سطح:
خلاصه:
در دل روزمرگیها، گاهی یک آرزو میتواند همهچیز را تغییر دهد.
«تَلَکه» روایتی است از دو رفیق، تصمیمهایی که بوی دود میدهند، و دختری که هیچکس را بیتفاوت نمیگذارد.
قصهای پرکشش از انتخاب، وسوسه، و لحظهای که ممکن است مسیر زندگی...
عنوان: ملکه باش
ژانر:آموزنده و اجتماعی
نام نویسنده:یگانه بیات
خلاصه: کتاب ملکه باش یک کتاب آموزنده در چند فصل هست که در هر فصل به موضوعاتی پرداخته شده به طور مثال یک فصل برای زیبایی ظاهری دختران و بانوان عزیز فصل دیگر برای ارتباطات اجتماعی آنان و فصلی برای خود دوستی عزت نفس و دوست داشتن خود و...
بِسْمِ نْورْ
اثر: پابرهنههای آفتابسوخته
به قلم: ریپر
ژانر: اجتماعی-تراژدی
قالب: شعرنو
دیباچه
در پس کوچهپسکوچههایی که غبار فراموشی بر آن نشسته، و در میان همهمهی روزمرگیهای بیرحم، کودکانی نفس میکشند که آفتاب، تنها گرمای سوزان را به پوستشان مینشاند و خاک، تنها غبار یتیمی بر لبانشان...
بسم آنکه درد را آفرید
نام دلنوشته: مخزن الدردها
نام نویسنده: خانومِ اِل
ژانر: اجتماعی، تراژدی
دیباچه:
همیشه در زندگیمان شبیه زالو بودیم، به آدمها چسبیده و غم و غصههایشان را تا قطرهی آخر میمکیدیم، وقتی هم که آدمها کارشان با ما تمام میشد، پرتمان میکردند در کاسهی آب نمک تا بمیریم؛ اما...
معاون دفتر مدیریت بیماریهای غیرواگیر وزارت بهداشت با اشاره به اینکه هر ۵ ثانیه یک نفر به دلیل عوارض دیابت در دنیا فوت میکند، گفت: پس از شیوع کرونا درحال حاضر برآورد و پیشبینیهای ما این است که شیوع دیابت در سالهای پیش رو افزایش مییابد.
دکتر علیرضا مهدوی همزمان با روز جهانی دیابت، گفت: هفته...
هرگز ننالم از رنج و محنت خلق
که هرچه به سرم آمد، از دست خالق بود
هرگز نگویم پیش غیر، شکایت کولی
که هرچه بهتان شنیدم، از دهان اغیار بود
خواستم روزی از تو و خیالت، میان جمعی اجنبی سخن گویم
شهرهی یک شهر بودی؛ چارهام سکوت بود
هرگز خرج نکنم مهر بر مترسکی
که هرچه محبت کردم، حرام مشتی پوشال بود
گویی روح شیطانی لانه کرده درون پارچه نخکش شده دستمال، کنترل تن آنا را دست میگیرد. لبانش به خندهای سرشار از شرارت از هم فاصله میگیرند و کهکشان بیستاره و سیارک چشمانش، در بیاحساسی مطلق غوطهور میشود. دستهای کوچک از موهای طلایی رنگش از زیر شال زرشکی رنگ و سادهای که همان عصر بعد تعویض...
******
از رستوران بیرون آمدیم. افتاده راه میرفتم و بیحوصله اطرافم را نگاه میکردم. از کنار بستی فروشی رد میشدیم. نگاهی عمیق به بستنیها انداختم و بیخیال به راهم ادامه دادم. صدای برایان حواسم را جمعتر کرد.
- بستنی میخوری؟
نگاهش کردم و به نشانهی نه سرم را تکان دادم.
دیگر چیزی نگفت و به...