باب اسفنجی

  1. ابتـهاج

    دیالوگ دیالوگ‌های ماندگار باب‌اسفنجی

    باب: پاتریک چرا انقدر ناراحتی؟ پاتریک: امروز یه بچه رو دیدم داشت سر چهارراه گل می‌فروخت. باب: از دیدن اون بچه ناراحت شدی؟ پاتریک: نه! باب: پس چی ناراحتت کرده؟ پاتریک: همین دیگه، از این ناراحتم که فهمیدم دیدن این‌جور بچه ها اینقدر واسم عادی شده که دیگه ناراحتم نمی‌کنه! ? باب اسفنجی شلوار مکعبی
عقب
بالا پایین