احساس تو چقدر نفس گیر است!
وقتی که پیچک افکارت به دور من میگردد،
و عشق همچون هوا در فضا جاری میشود.
من در تقلای نفسی!
ذره به ذره عشق را به ژرفای وجود میکشم.
عشقی که بعد مدت ها به منزلگه خویش برگشته
و قصد خانه تکانی دارد؛
عشقی که باران میشود برای رشدم،
آفتاب میشود برای درخششم،
و روحم را طراوت...
تو هیچگاه نفهمیدی؛
شاید فهمیدی و نخواستی،
به رویت بیاوری.
شاید هم فهمیدی و
شخص دیگری را زیر سر داشتی.
فهمیدن و نفهمیدنت،
دیگر برایم معنا ندارد.
حالا که دیگر رفتی
و قلبم را
زیر پاهای سنگین حرف هایت، لگدمال کردی.
حالا که
دستان بی رحم دلت را،
بر دور گردنم پیچیدی
و جانش را گرفتی.