من و تو پرت شدهایم؛ تو از پرتگاه دشت و من از پرتگاه زندگی!
عذابم میداد وجدانی که هر لحظه عذاب میکشید و نبودت را تداعی چشمانم میکرد.
و این چشمهایم، اشک ها را فدای گونههایم میکردند.
من حاضر بودم بمیرم تا جانم را فدای حضورت کنم؛ بلکه باری دیگر لبخند را بر روی ل*ب هایت ببینم.
انجمت کافه نویسندگان
انجمن نویسندگی
دلنوشته اجتماعی
دلنوشته در حال تایپ
دلنوشته عاشقانه
دلنوشته هم پیمان
دلنوشته هم پیمان از نگینبایدلنوشتههاینگینباینگینبای