*خُردههای قِرطاس
- آقای پیظو! بیا، بیا بریم؛ هوا خیلی سرده!
با گفتنِ میو، جوابم را داد و همقدمم شد.
زمستان بود و هوا، به اوجِ استخوانسوزی خویش رسیده بود و بیشتر از خودم، نگرانِ گربهام بودم. خیابانها خلوت بود و فقط من و آقای پیظو بودهایم که هوسِ بیرون رفتن، آن هم در این سردیِ کشنده کرده...
جَلادِ مَظلوم
خسته و درمانده خود را بر روی تخت پرت کردم و چشم بستم. خوابم نمیآمد اما خسته بودم؛ از آن خستههایی که هر چقدر هم استراحت کنی، باز هم خستگی رهایت نمیکرد! بیهدف به اتاق نگاهی به اتاق انداختم؛ رنگِ سیاه زیادی تو ذوق میزد! اما مگر مهم بود؟ مهم نبود؛ منتها برای ساکت کردنِ وجدانِ...