ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
داستانهای کوتاه درحال تایپ
داستان دونات صورتی | بهاره رهدار
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Bhreh_rah, post: 308838, member: 2607"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]آرزو بیخیال صداها از بلندگوهای پیج کردن سالن شد و خود را به داخل اتاق پرت کرد؛ همهی کسانی که در راهرو جمع شده بودند به بلندگوهای مشکی رنگ متصل به سقف با وحشت نگاه میکردند، حالا دیگر فقط صدای جیغ از درون اتاق شنیده نمیشد. آرزو از چهارچوب درب که گذشت، بلافاصله چشمهایش واکنش نشان دادند و غیرارادی بسته شدند، چون چراغ سیالتیک اتاق کالبد شکافی آنجا را بیشتر از راهرو روشن کرده بود؛ آرزو دوباره جفت گوشهایش را گرفت، با نهایت توانش با چشمانی بسته فریاد زد تا شاید آرش حرفهایش را بین این همه صدا بشنود: _ چخبره اینجا؟ چرا صداهای عجیب و غریب از زمین و زمان میباره؟ چرا خفهشون نمیکنین؟![/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]حرفهای آخرش را کشیده و بلندتر بیان کرد تا آنها بشنوند؛ درب را با پایش بست تا از صدای بلندگوهای سالن که تا ولوم آخر در حال پخش بودند، بکاهد، اما فایدهای نداشت. آرش که همراه سیاوش بالا سر جنازه در حال انجام کاری بود، از حرکت ایستاد با دهانی باز مثل آرزو حتی بلندتر داد زد: _ به نظرت دارم چیکار میکنم، توام یککاری کن! برو سمت اتاق پیچینگ ببین اونجا چخبره![/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]آرزو با فریاد اعلام نفهمیدن کرد و به او زل زد، آرش ابراز تاسف کرد، جایش نبود وگرنه حتما به جان او هم تشر میزد! شکم جسد به شکل نامنظمی توسط آرش شکافته شده بود و مایعات سبزی از اطراف چاک به بیرون در حال ریختن و دستهای هر دو در شکم زن بیچاره در جستجوی چیزی بودند. آرزو هنوز با دیدن این صحنه نمیتوانست درک کند چرا آرش و سیاوش به این فضاحت تا آرنج دستهایشان را در دل و روده جنازه فرو بردهاند، به فکر قطع کردن صدا نیستند؛ صدا زدن و هشدار دادن فایده نداشت، آرزو وقتی چشمهایش کمی به نور زیاد عادت کرد تصمیم گرفت نزدیکتر شود، که همان موقع توسط سیاوش دستگاهی سیاه شبیه به اسپیکر، اما کوچکتر از حد معمولی را یافت؛ صداهایی که از اسپیکر و بلندگوها هماهنگ پخش میشدند، دیگر از جیغهای بنفش تبدیل به التماسهایی دلرحم کننده شده بودند، اما دریغا که روی یک انسان آدمکش تاثیری آنچنانی نداشت! _ نه، نه خواهش میکنم، التماس میکنم تو رو به هرکی میپرستی، به این بچه رحم کن! لحن ترسیدهاش به دنبال ببخش زندگی به بچهی درون شکمش بود، نه خودش؛ اما صداهای مبهم شبیه به یک ربات که مشخص بود دستکاری شده است، جواب داد: _ به هرحال تر و خشک با هم میسوزن! جیغهای زیاد و صدای اره برقی یا چیزی در همان مایهها که هر لحظه نزدیکتر میشد، بعد این گفتهها پخش شد. سیاوش دستگاه را زیر و رو کرد تا دکمه خاموش او را پیدا کند، اما دستگاه فاقد هر دکمهای بود! صدای برش چیزی که فقط آرش و آرزو با شنیدنش فهمیدند که صدای بریدن بافت سختی به نام استخوان است، در دستان بزرگ سیاوش در تلاش برای خاموش شدن بود؛ او به سرعت دستگاه را میچرخاند، تا شاید بعد بارها نگاه کردن به آن دکمهای را بیابد! سیاوش دستگاه را زیر نور گرفت و بررسیش کرد، صدا جیغ که هم از اسپیکر و هم بلندگوها پخش میشد، دیگر تبدیل به ناله شده بود: _ چرا؟ برای چی؟ زن بیچاره سرفهی کرد، مشخص بود با اینکه خیلی درد دارد و زیر شکنجههای قاتل در عذاب است، اما در تلاش زیادیست که جوابش را بگیرد؛ صدای اره قطع شد، دستهای آرزو از روی گوشش کمی سر خورد، واقعا آن صدای بریدن استخوان فردی زنده بود؟ _ فقط بگو چرا؟ چی باعث شده انقدر بی رحم بشی! مقتول طوری با قاتل صحبت میکرد، انگاری او را از قبل میشناسد، قاتل هم به گونهای پاسخ داد که گویا با یکی از دوستانش صحبت میکند! _ دلیل خاصی نداره عزیزکم، فقط دنبال سرگرمیم خودت که بهتر میدونی! چند ثانیهای از دستگاه و بلندگوهای راهرو صدایی شنیده نشد، اما صدای ضبط شده به یکباره از اول شروع به پخش شدن کرد. سیاوش بیخیال مدرک شد اینبار آن شی را محکم به ل*ب میز آهنی پشت سر هم کوباند، در آخر که تیمش میتوانست مموری این دستگاه را بازیابی کنند، پس فعلا بهترین کار همین بود او را خفه کند و بعد به سراغ بلندگوهای پیج کردن برود؛ ولی تنها تحول در دستگاه این بود به دو قسمت مساوی تبدیل شد. این شکستگی باعث نشد این دستگاه پر قدرت خاموش شود بلکه موجب شد صدا از هر دو قسمت خرد شده به طور جداگانه شروع به پخش شدن کند، حالا دیگر صدا سه برابر شده بود؛ دستگاه از نظر سیاوش ویروسی بود که بعد از آسیب دیدن، فقط تکثیر پیدا کرد به جای اینکه نابود شود. آرزو دیگر کم مانده بود پس بیافتد، آرش به کمک سیاوش رفت و در همین هلهله به او میگفت دنبال سیم و مداری بگردد تا شاید این دستگاه کوفتی را از کار بیندازند. آرزو که نزدیک آنها ایستاده بود به خوبی متوجه شد در این اسیپکر که دو نیم شده، فقط دو کیت صدا بدون هیچ سیمی دیده میشد. دستهایش را روی گوشهایش بیشتر فشرد و پشت به آن دو نفر کرد، صداها به طرز خفناکی درهم پیچیده بودند. آرش و سیاوش با تیغهای جراحی سعی کردند کیتهای که در هر قسمت جداگانه قرار دارند را تکانی بدهند تا شاید زیر فضای آنها، سیم یا دکمهای برای خاموش شدن، باشد؛ با هر ضربه، خط و خش روی آنها ایجاد میشد، اما کیتها نه تکانی میخوردند و نه صدا قطع میشد. یهو آرزو به فکری افتاد و با نهایت توان جیغ زد: _ شاید بهار بدونه! بدون توجه به دکتر و افسر به سمت در دوید، با باز شدن در او فقط با راهرویی خالی از سکنه با صداهایی که پژواک میشدند، مواجه شد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
داستانهای کوتاه درحال تایپ
داستان دونات صورتی | بهاره رهدار
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…