ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
داستانهای کوتاه درحال تایپ
داستان کوتاه خُضاک دخت | نویسنده ارغنون
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="سِرمه., post: 288810, member: 6671"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]فاطمه که روح کودکانهاش هم از شدت این بحث خبر نداشت با پای برهنه به میان صحبت مادرش آمد:[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- مُم! موهای نیلو رو ببین قرمز شده.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- آره دخت، ایُم گیساشِ سرخ کرده رشمون رشمون آتیش کشیده به زندگی مو. (رشمون رشمون: رشته رشته) فاطمه با ذوقی که در چشمان عسلی و درشتش لانه کرده بود، به گیسوان ماهگونی خواهرش نگاه کرد و ادامه داد: - آخه خیلی جونه. (جون: قشنگ) تیام باز با غیض نیلوفر را نگریست؛ سری تکان داد که موهای تیرهاش کمی در جای خود تکان خوردند و همزمان شالِ مشکی را محکم از سر او کشید: - ها؟ چنه؟ لچک به سر ایکُنی! سپس تمسخری در صدایش ریخت و جملهاش را واژه به واژه و کشیده ادا کرد: - شما که... آزاد... بودی... . بیبی ستین، درحالی که پوشیهی سادهای را بر صورت آفتابخورده و چروکیدهاش میزد و زنبیلی در دست داشت تمام آنها را از زیر نظرِ آرایش شدهاش گذراند و با جدیت رو به نیلوفری که نفسهای کشدار و عصبی میکشید گفت: - مَگَ زارُ خو تِشگِتِ؟ ( مگه زار گرفتت؟) بعد با همان لحن محکمش، رو به تیام ادامه داد: - با زنِ بیوه اینطوری حرف نزن تیام، ببر بنشون یه آب قند بده دستش. سپس با خیال راحت بیرون رفت و درب را کوبید. نیلوفر که در شوک کلمهی «زنِ بیوه» مانده بود پاهایش را تند کرد و به سمت انباری خانه که همان اتاق عزیز قدیمی او بود، رفت... . دیدش سیاه و ذهنش برفکی بود، صدای سوت ممتدی که بیشباهت به چندین دستگاه با چندین جنازه، در آخرین اتاق آیسییو نبود، در سرش چون ناقوسِ مرگ عاطفه و خردشدگی استخوانهای سینهاش پیچید. به زانو افتاد و فرش زیر پایش را گریاند! سرش را به سختی بالا آورد و از اینکه تمام اثاثیهی زهوار در رفتهی اتاق با ملحفههای سیاه پوشیده شده بودند حیرت نکرد. آخر مادرش هرگز برای او به مادر نمیمانست و خودش هم بیشتر از یک فرزند در آغو*ش خانواده، یک بچهی پنج ساله بود که تمام عمر به او میگفتند مادرت فقط بیست سال دارد و آمدن تو، یک مصیبت بزرگ برای همهی خانواده است. اکنون او، شکسته بود. مثلِ یک چوب خشک که نه درختش به او نیازی دارد؛ نه لااقل تبدیل به کاغذِ کتابی میشود و نه دستهی تبری که تیغهای برای انتقام داشته باشد. نیلوفر نگونبخت، تکه چوبی بود که غریبانه در انتظار سوختن است... .[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
داستانهای کوتاه درحال تایپ
داستان کوتاه خُضاک دخت | نویسنده ارغنون
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…