ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در انتظار بازبینی
رمان هفتتیری به نام قلم | آیناز
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="ساعت دار, post: 238002, member: 2044"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]کاترین کلافه بازدمش را بیرون میدهد و زمزمهوار طوری که رابرت نشنود زیرلبی غر غر میکند: - تنها نگرانی من تویی! رابرت که جملهی پرطعنهاش را شنیده است هیستریک میخندد و کاترین را متوجه فهمیدناش میکند. بعد انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده باشد برگهها را از پوشهی قرمز رنگ بیرون میکشد و ورانداز میکند. اخمی روی صورتاش مینشیند که کاترین را کنجکاو میکند. همانطور که با اخم و دقت فراوان به برگهها خیره شده است از کاترین میپرسد: - پلیسی که کشتی رو چیکار میکنی؟ دو ماه دیگه ماموریت ویژه شروع میشه و از هفتهی دیگه هم نفرات برگزیده برای انتخاب میان تا دورهها رو طی کنن. نمیخوام وسط بهترین پروژهی عمرمون دستگیر بشیم! کاترین بیحوصله از تشرهای رابرت فنجان قهوه را از آن طرف میز شیشهای به سوی خود میکشد. همانطور که کسل محتویات قهوهی سردش را هم میزند با صدایی گرفته میگوید: - سوزوندم جسد رو امکان شناساییاش پایینه. اخم از چهرهی رابرت کنار نمیرود. پوزخندی میزند و طعنهآمیز میگوید: - خوبه یادت مونده اینکار رو انجام بدی! قیافهی کاترین از طعنههای رابرت وا میرود. رابرت اما توجهی نمیکند و نگاهی سریع به ساعت مچی طلایی رنگاش میاندازد. کت سرمهای رنگ را از روی صندلی برمیدارد و بر تن میکند. نمیتواند خود را در مقابل نگاه پرسشگر کاترین بیتفاوت نشان دهد. نفس عمیقی میکشد و توضیح میدهد: - امشب خیلی خستهام خونهی ساحلی میرم. در ضمن توهم انقدر اون قهوه رو هم نزن! فولادهم داخلش باشه تا الان حل شده! این جمله را میگوید و در مشکی رنگ اتاق را محکم پشت سرش میبندد. کاترین دست از هم زدن قهوه میکشد و به سوی پنجرهی عظیم اتاق گام برمیدارد. ماشینها، انسانها، ساختمانها و تمام لندن زیر پاهایش خودنمایی میکنند؛ اما حتی یک نفر از آنهاهم خبر ندارد که قاتل کابوسهایشان در یک ساختمان عجیب با تضاد کامل ظاهر و باطن به سر میبرد. سرش را به عقب برمیگرداند و نگاهاش به پوشه قرمز رنگ برخورد میکند. روی صندلی پشت میز مینشیند و از سر بیحوصلگی هم که شده به مطالعهی برگههای مربوط به ماموریت ویژه مشغول میشود. میتوانست از اطلاعات دورههایی که برای افراد برگزیده برگزار میشد یک فهرست بلندبالا درست کند و شاید این به خاطر فراوان بودن بار بود. بارها شده بود که مقدار بیشتری از مواد مخ*در را جابهجا کنند؛ اما رابرت برای این ماموریت اضطراب فراوانی داشت و محض احتیاط برگزاری این دورهها را ترتیب داده بود. کاترین احساس میکرد این نگرانی زیاد رابرت از بابت این است که مشخصات خاصی از فرد گیرندهی بار ندارند؛ اما چه لزومی داشت از نام و نام خانوادگی گرفته تا غذای موردعلاقهی طرف مقابلاش را بداند؟ حتی کاترین هم خود را به افراد خارج از باند معرفی نمیکرد و دیگران او را با لقب "فرشتهی مرگ" صدا میزدند. دلیلش را نمیدانست؛ اما این فرد برای خودش هم تا حدی مرموز به نظر میآمد. پس از مدتی مطالعهی برگهها خمیازهای کشید؛ برگهها را همانطور روی میز رها کرد و همان جا به خواب فرو رفت. *** به گردنبند صلیب نقرهای که بر گردن انداخته بود، دستی میکشد. جام نو*شی*دنی را روی ل*بهایش میگذارد و محتویاتاش را سر میکشد. در این لحظه، روکو، در اتاق مخفی جولین را در کلیسا باز میکند و نگاهاش قبل از هر چیزی، به لیوان نو*شی*دنی برخورد میکند. قهقههای سر میدهد و با سرخوشی خاصی در آوایش میگوید: - مرتیکهی عو*ضی! حداقل از اون صلیب خجالت بکش! با شوخی بینمک روکو صورت جولین پوکرتر از قبل میشود. بطری نو*شی*دنی را برمیدارد و لیوان هشتم را مملو از محتویات آن میکند. روکو صندلی کنار میز سنگی او را به سمت عقب میکشد و کنارش مینشیند. بطری نیمهخالی را از کنار دست او برمیدارد و نظری به تهماندهی باقی آن میاندازد. چشمان آبیاش گرد میشوند و حیرتزده فریاد میزند: - اوه پسر تو داری با خودت چیکار میکنی؟! جولین بیتوجه به حرفهایش و گیج، انگار که در هپروت غرق شده باشد؛ بطری را از دستش میگیرد و تهماندهی باقی محتویاتاش را در لیوان میریزد. روکو آهسته موهای آشفته و طلایی او را از روی چشمان عسلیاش کنار میزند و زمزمهوار میپرسد: - چی شده؟ چرا کشتیهات غرق شده؟ جولین جعبه سیگاری از جیبش درمیآورد و یک نخ برمیدارد. همانطور که سیگار را با فندک نارنجی رنگاش روشن کرده و کنج ل*ب میگذارد؛ با صدایی گرفته و خشدار بدون مقدمه میگوید: - طرف زنه! چشمان آبی روکو از حیرت چهارتا میشوند. سرش را چند بار به چپ و راست تکان میدهد؛ عبای بلندش را صاف میکند و با تردید میپرسد: - یعنی چی زنه؟! جولین کلافه نفس عمیقی میکشد و با خشم بسیاری در آوایش میگوید: - یعنی زنه دیگه! وقتی به اون پسرهی احمق کار میسپری همین میشه دیگه! بفرما تا عمر داشتیم به زن کار ندادیم حالا اومده برای مهمترین پروژه زن اورده! کودن! روکو نفس عمیقی برای حفظ آرامشاش میکشد. یعنی نمیشد مایکل یککار را درست انجام دهد؟ با چه فکری برای مهمترین پروژهای که تا به حال به عمر خود دیده بودند زن انتخاب کرده است؟ خودش را روی صندلی جابهجا میکند و با لحنی گرفته میگوید: - حالا اسمش چیه؟ جولین که در حال و هوای خود نیست با این سوال گیج میشود و بالافاصله و بدون تامل حواسپرتیاش را بیان میکند: - مگه اسمشون روهم به ما میگن؟ روکو کلافه از گیجی جولین دستش را بر پیشانیاش میکوبد. به ناچار توضیح میدهد: - منظورم نام مستعار، لقب یا هر کوفت و زهرمار دیگهای که برای کار به شما داده هست. جولین بلند و بیپروا به حواسپرتی خود میخندد. میان خندههایش با صدایی نسبتاً بلند پاسخ میدهد: - آهان! فرشتهی مرگ! روکو حیرتزدهتر از قبل به او خیره میشود. فرشتهی مرگ؟ نام صاحب این لقب وحشتناک بدجور بر سر زبانها افتاده بود. تمام همکاران او حسرت کار با او را داشتند حتی روکو حاضر بود جانش را بدهد تا او را یک بار ببیند؛ اما مگر میشود؟ صاحب این لقب لعنتی یک زن بود؟ نمیدانست باید از شادمانی بال دربیاورد یا از نومیدی اینکه فرد موردنظرشان زن است به گریه و زاری مشغول شود.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در انتظار بازبینی
رمان هفتتیری به نام قلم | آیناز
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…