<تکرار>
باز هم آمد! امان از دست این دکتر لامصب.
با آن صدای سرد و بی روحش که تظاهر به مهربان بودن میکرد، گفت:
- حالت چطوره؟
وای خدایا! یا صبر بده به من یا همین حالا ناگهانی چیزی نازل کن تا من را بکشد، یا عزرائیل را بفرست سراغ من تا جانم را بگیرد و من را خلاص از این جهنم کند.
با اعصابی خط خطی شده، پاسخ دادم:
- خوب نیستم دکی.
به این وضع میگویید خوب؟
به نظرت منی که دستهایم این شکلیشده، منی که این شکلی خودم رو ب*غل کردم، نشونی از خوب بودنه؟ اگه این رو خوب میدونی پس خیلی خیلی خیلی خوبم!
فقط زیر این جملهام با فونت خیلیخیلی ریز درج کنین دروغ میگم!
اخمی کرد و گفت:
- اون لباس برای محافظتِ خودتِ، در برابر خودت هستش! ما صلاحت رو میخوایم.
دیگر جانم به لبم رسیده بود، باید به این دکتر بیدرک میفهماندم.
- بسه دکی. هربار تو میای میگی صلاح من رو میخوای! هربار مادرم میاد میگه صلاحت رو میخوام، هربار پدرم میاد میگه صلاحت رو میخوام!
(گوشهایم را گرفتم و فریاد زدم)
- بسه! بسه! بسه! چرا نمیفهمید؟ صلاحم دست خودمه! من میدونم چی میخوام. شما نمیزارید برم به دستش بیارم! بابا من سالمم! من روانی یا مشکلدار نیستم لعنتی! من فقط نظراتم گاهی بر خلاف عقله! گاهی میام کلید خاموشی عقلم رو میزنم تا کمی دلم خودی نشون بده، همین.
در تمام این مدت فقط سرش را پایین انداخته بود و با خودکارش چیزی بر روی آن کاغذ که از ظاهرش پیدا است، گزارش وضعیتم است، مینوشت.
دست آخر در حالی که میرفت، گفت:
- فکر کنم باید به خانوادت بگم بیشتر اینجا بمونی، حالا حالاها مهمون مایی، دیوونهی خاموش عقل!
آن مردک احمق من را به سخره گرفت؟ خشمگین خواستم حملهور شوم به سمتش که زنجیرهای بسته به پاهایم، چنگی بر من زدند.
همانند کبوتری کشیده شدم به داخل قفس خود و اجازهی حرکت نداشتم. دستهایم هم که نگویم! با این لباس مسخره در آغوشم به دام افتادهاند، این لباس به من حس خوبی نمیدهد! دستانم من را در آغو*ش گرفتهاند، یا شاید هم باید بگویم خود، خود را در این آغو*ش گرفتار کردم.
این لباس، این آغو*ش خودمانی، من را یاد خاطراتم میاندازد، من را یاد او، یاد آن الههی زیبایی میاندازد. همانکه باعث شده گرفتار اینجا شوم.
آخ! آخ! امان از دست او، امان از دست خود، امان از دست این دل نفهم، دیروز هم یادش افتادم، خواستم با چاقو به جان این دل بیافتم تا بفهمد دیگر نفهم بازی در نیاورد! حداقل بیموقع اینکار را نکند اما مگر میشد به این فهماند؟ مگر میشد!؟ نه نمیشد، به هیچوجه نمیشد!
تیزی چاقو را که دیدم سرخوشانه تکخندهای زدم و با لذت میخواستم آن را در این دل فرو کنم تا که بفهمد دیگر نبایستی بدون اجازهام دکمۀ تکرار خاطرات را فشار دهد، اما در لحظات آخر آن پرستار گستاخ آمد و جلوی من را گرفت و سرنگ بیهوشی را زد و تاریکی آمد.
تا امروز که این لباس مسخره را دیدم! این لباس به من حس خوبی نمیدهد، این تکرارها، این آغو*ش دیگر تکراری شده، این خاطرات تکراری است. من اینها را بارها و بارها مرور کردم، صبحها، ظهرها، شبها! همیشه و همیشه در حال مرور هستند.
دیگر همه را از بر شدهام، بس نیست؟ خداوکیلی بس نیست؟ به نظر من که بس است. خسته شدهام! خسته شدهام از بس از پشت میلهها آسمان را دیدم. من را اجازه نمیدهند بیرون بروم، یک بار رفتم و زد به سرم و بالای درخت، بالای آن درخت بزرگ و بلند قامت حیاط تیمارستان رفتم، بروم و نگاهی بیاندازم تا شاید ردی از تو پیدا کنم اما مگر این دکترها میگذاشتند؟ نگذاشتند حتی به نوک درخت بروم، من را فوراً پایین کشیدند و باز سرنگ بیهوشی!
این سرنگ هارا دوست ندارم، من را به خوابی عمیق فرو میبرند، خوابی که خودم و خودم و خودم هستیم، تو نیستی. من اینهارا دوست ندارم. همه و همه دست دادند تا تکراری شوند بر تکراریترین خاطراتم!
من این خاطرات تکراری را دوست ندارم! من نه خواب میخواهم نه غذا و نه آزادی! فقط و فقط چند ثانیه یا دقایقی را میخواهم با تو باشم! تا خاطرات جدید بسازیم، من دیگر دارم از خاطرات تکراری بیزار میشوم، اما از تو نه، از خاطرات! وگرنه تو هیچگاه تکرار نخواهی شد که بشوی تکراری برایم. تو ناتکرارترین تکرار منی! من این لباس را دوست ندارم، این حیاط تیمارستان، این آسمان، این زندگی، این خاطرات، این دکتر احمق، هیچ چیز اینجا را دوست ندارم! دیگر وقتش است دکمۀ عقل را خاموش کنم. بگذارم دل موج مکزیکی بزند بر روح و روانم. این خاطرات را دوست ندارم! اما چاره چیست؟ بیتو اینجا جهنم است و بس. من این لباس را دوست ندارم.
(و دستی میبرد بر روی دکمۀ خاموشی عقل!)
یک سری چیز ها نبایستی تکرار بشوند وگرنه تا عمر است و دنیا است گرفتاریم در آغو*ش خودمانی خود.