اتمام یافته داستانک سودای مخبط | Neko کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
26662_09716799efdfe64a89f507944456a0d5.jpeg


✨به نام خالق هستی✨

ویراستار : @Aras
نام داستانک: سودای مُخبَط

ژانر: تراژدی

نویسنده: والی پژمان

شروع: 1399/8/23
***
توضیحات کلی:
تا به حال به این فکر کردید که شاید هر احساسی، هر کلمه‌ای، دارای داستان مختص به خود است؟!
داستانی که شاید مفهوم اصلی آن حس را به گوش‌های شما برساند.
به گوش‌هایتان برساند تا شاید اندکی، فقط اندکی بفهمید و درک کنید!
ذره‌ای تأمل کنید.
ذره‌ای تأمل در آن احساس، تا که بفهمید چگونه و در کجا آن را استفاده کنید، هرچیزی بی‌دلیل نباید استفاده شود. نباید!
می‌گویم برای شما از عقاید فردی که زیادی احساسات این جهان را درک کرده و خسته از همه چیز و همه‌ کس است.
امیدوارم از این داستانک لذت ببرید و ذره‌ای توانسته باشم افکارتان را تغییر دهم!


*نکته‌ای را خاطر نشان شوم که پارت ها با هم متفاوت هستند و ربطی به دیگری ندارند!


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 24698
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.


درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش:
<تکرار>

باز هم آمد! امان از دست این دکتر لامصب.
با آن صدای سرد و بی روحش که تظاهر به مهربان بودن می‌کرد، گفت:
- حالت چطوره؟
وای خدایا! یا صبر بده به من یا همین حالا ناگهانی چیزی نازل کن تا من را بکشد، یا عزرائیل را بفرست سراغ من تا جانم را بگیرد و من را خلاص از این جهنم کند.
با اعصابی خط خطی شده، پاسخ دادم:
- خوب نیستم دکی.
به این وضع می‌گویید خوب؟
به نظرت منی که دست‌هایم این شکلی‌شده، منی که این شکلی خودم رو ب*غل کردم، نشونی از خوب بودنه؟ اگه این رو خوب می‌دونی پس خیلی خیلی خیلی خوبم!
فقط زیر این جمله‌ام با فونت خیلی‌خیلی ریز درج کنین دروغ میگم!
اخمی کرد و گفت:
- اون لباس برای محافظتِ خودتِ، در برابر خودت هستش! ما صلاحت رو می‌خوایم.
دیگر جانم به لبم رسیده بود، باید به این دکتر بی‌درک می‌فهماندم.
- بسه دکی. هربار تو میای می‌گی صلاح من رو می‌خوای! هربار مادرم میاد می‌گه صلاحت رو می‌خوام، هربار پدرم میاد میگه صلاحت رو می‌خوام!
(گوش‌هایم را گرفتم و فریاد زدم)
- بسه! بسه! بسه! چرا نمی‌فهمید؟ صلاحم دست خودمه! من می‌دونم چی می‌خوام. شما نمی‌زارید برم به دست‌ش بیارم! بابا من سالمم! من روانی یا مشکل‌دار نیستم لعنتی! من فقط نظراتم گاهی بر خلاف عقله! گاهی میام کلید خاموشی عقلم رو می‌زنم تا کمی دلم خودی نشون بده، همین.
در تمام این مدت فقط سرش را پایین انداخته بود و با خودکارش چیزی بر روی آن کاغذ که از ظاهرش پیدا است، گزارش وضعیتم است، می‌نوشت.
دست آخر در حالی که می‌رفت، گفت:
- فکر کنم باید به خانوادت بگم بیشتر این‌جا بمونی، حالا حالا‌ها مهمون مایی، دیوونه‌ی خاموش عقل!
آن مردک احمق من را به سخره گرفت؟ خشمگین خواستم حمله‌ور شوم به سمتش که زنجیرهای بسته به پاهایم، چنگی بر من زدند.
همانند کبوتری کشیده شدم به داخل قفس خود و اجازه‌ی حرکت نداشتم. دست‌هایم هم که نگویم! با این لباس مسخره در آغوشم به دام افتاده‌اند، این لباس به من حس خوبی نمی‌دهد! دستانم من را در آغو*ش گرفته‌اند، یا شاید هم باید بگویم خود، خود را در این آغو*ش گرفتار کردم.
این لباس، این آغو*ش خودمانی، من را یاد خاطراتم می‌اندازد، من را یاد او، یاد آن الهه‌ی زیبایی می‌اندازد. همان‌که باعث شده گرفتار این‌جا شوم.
آخ! آخ! امان از دست او‌، امان از دست خود، امان از دست این دل نفهم، دیروز هم یادش افتادم، خواستم با چاقو به جان این دل بی‌افتم تا بفهمد دیگر نفهم بازی در نیاورد! حداقل بی‌موقع این‌کار را نکند اما مگر می‌شد به این فهماند؟ مگر می‌شد!؟ نه نمی‌شد، به هیچ‌وجه نمی‌‌شد!
تیزی چاقو را که دیدم سرخوشانه تک‌خنده‌ای زدم و با لذت می‌خواستم آن را در این دل فرو کنم تا که بفهمد دیگر نبایستی بدون اجازه‌ام دکمۀ تکرار خاطرات را فشار دهد، اما در لحظات آخر آن پرستار گستاخ آمد و جلوی من را گرفت و سرنگ بیهوشی را زد و تاریکی آمد.
تا امروز که این لباس مسخره را دیدم! این لباس به من حس خوبی نمی‌دهد، این تکرارها، این آغو*ش دیگر تکراری شده، این خاطرات تکراری است. من این‌ها را بارها و بارها مرور کردم، صبح‌ها، ظهر‌ها، شب‌ها! همیشه و همیشه در حال مرور‌‌ هستند.
دیگر همه را از بر شده‌ام، بس نیست؟ خداوکیلی بس نیست؟ به نظر من که بس است. خسته شده‌ام! خسته شده‌ام از بس از پشت میله‌ها آسمان را دیدم. من را اجازه نمی‌دهند بیرون بروم، یک بار رفتم و زد به سرم و بالای درخت، بالای آن درخت بزرگ و بلند قامت حیاط تیمارستان رفتم، بروم و نگاهی بی‌اندازم تا شاید ردی از تو پیدا کنم اما مگر این دکترها می‌گذاشتند؟ نگذاشتند حتی به نوک درخت بروم، من را فوراً پایین کشیدند و باز سرنگ بیهوشی!
این سرنگ هارا دوست ندارم، من را به خوابی عمیق فرو می‌برند، خوابی که خودم و خودم و خودم هستیم، تو نیستی. من این‌هارا دوست ندارم. همه و همه دست دادند تا تکراری شوند بر تکراری‌ترین خاطراتم!
من این خاطرات تکراری را دوست ندارم! من نه خواب می‌خواهم نه غذا و نه آزادی! فقط و فقط چند ثانیه یا دقایقی را می‌خواهم با تو باشم! تا خاطرات جدید بسازیم، من دیگر دارم از خاطرات تکراری بیزار می‌شوم، اما از تو نه، از خاطرات! وگرنه تو هیچ‌گاه تکرار نخواهی شد که بشوی تکراری برایم. تو ناتکرارترین تکرار منی! من این لباس را دوست ندارم، این حیاط تیمارستان، این آسمان، این زندگی، این خاطرات، این دکتر احمق، هیچ چیز این‌جا را دوست ندارم! دیگر وقتش است دکمۀ عقل را خاموش کنم. بگذارم دل موج مکزیکی بزند بر روح و روانم. این خاطرات را دوست ندارم! اما چاره چیست؟ بی‌تو این‌جا جهنم است و بس. من این لباس را دوست ندارم.
(و دستی میبرد بر روی دکمۀ خاموشی عقل!)
یک سری چیز ها نبایستی تکرار بشوند وگرنه تا عمر است و دنیا است گرفتاریم در آغو*ش خودمانی خود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:

RMwN

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
543
پسندها
پسندها
3,435
امتیازها
امتیازها
258
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین