تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال

نام فیلمنامه: به اصغا نرسیده

نویسنده: تمنای واژگان

ژانر: اجتماعی، عاشقانه‌‌

سطح: عالی


لاگ لاین:

لیلا دختری‌ست که والدینش شاغل‌اند و نیازهای عاطفی‌اش را فراموش کرده‌اند!

سیناپس:

داستان درباره‌ دختری شانزده ساله می‌باشد که والدینش هر دو شاغل هستند. پدر و مادر دختر، به واسطه‌ی شغلی که به آن مشغول‌اند، زیاد به منزل رفت و آمد ندارند؛ بنابراین دخترک تقریبا همیشه تنهاست. والدین‌اش زیاد به فکر نیازهای عاطفی‌اش نیستند و همین باعث می‌شود که این نوجوان، دچار کمبود عاطفه و مشکلاتی شود!


مدرس دوره: @سادات.۸۲
‌‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,137
8,944
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
00_or9w.jpg

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار اثر خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ آن، قوانین تایپ اثر را در انجمن مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ آثار]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ اثر، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ ]

برای سفارش جلد اثر، بعد از 5 پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از اثرتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن اثرتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن اثر، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان اثرتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان ]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالار آموزشی سر بزنید:
[تالار آموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
سکانس یک

صحنه: اتاقِ خانه

- اتاق/ روز ساعت 9 صبح/ داخلی‌


پرده‌های خاکستری‌ به دلیل بازبودن پنجره‌ی اتاق، تکان می‌خو‌‌رند و آفتاب به صورت مایل به درون اتاق می‌تابد. صدای بوق ماشین‌ها و فریاد چند مرد پشت ترافیک فضا را پر کرده است.
لیلا که دختری 16 ساله است، روی تخت تماماً مشکی‌رنگش نشسته و کتابی در دستش گرفته و به مطالعه‌ی آن مشغول است. بعد از چند لحظه، لیلا کتاب را روی میز کنار تختش می‌گذارد و موبایلش را از روی همان میز برمی‌دارد. با روشن‌شدن صفحه‌ی موبایل، چشم‌اش به ساعت 9 صبح می‌افتد. رمز گوشی‌اش را وارد می‌کند و با شماره‌ای به نام محل کار- مامان تماس می‌گیرد.

چند لحظه‌ای منتظر می‌شود و پاسخی دریافت نمی‌کند. دوباره با همان شماره تماس می‌گیرد. صدای زنی میانسال از موبایل به گوش می‌رسد:
- الو، بفرمایید!

لیلا آرام پاسخ می‌دهد:
- با مادرم دکتر حسن‌زاده کار دارم. میشه صداش کنین، لطفاً؟

زن با صدای خسته‌ای می‌گوید:
- چند ثانیه منتظر بمون عزیزم!

چند لحظه‌ای فضای اتاق را سکوت دربرمی‌گیرد؛ از پشت خط، صدای زنی به‌ گوش می‌رسد:
- الو دخترم!

لیلا پاسخ می‌دهد:
- سلام مامان، خوبی؟ چند روزه از بیمارستان برنگشتی. فکر کنم یادت رفته اصلاً دختری هم توی خونه داری!

مادرش عصبی صحبت می‌کند:
- اضافه‌کاری وایسادم. تو دیگه بزرگ شدی، دختر! مگه دلت نمی‌خواد پول‌دار باشیم؟

لیلا زیر لبی با خود نجوا می‌کند:
- پول‌دار؟

و پوزخندی می‌زند.

با صدای بلندتری می‌گوید:
- نه مامان، نه! من پول نمی‌خوام. من فقط می‌خوام کنارم باشین. بابا همیشه سفر کاریه. تو هم یا شیفتی یا اضافه‌کاری! منم آدمم؛ توجه می‌خوام. واقعاً این توقع زیادیه؟

مادرش عصبی پاسخ می‌دهد:
- این بحث بی‌فایده رو تموم کن، لیلا! این‌قدر بچگانه فکر نکن. من دیگه باید برم، دارن پیجم می‌کنن‌. خدافظ!

لیلا بدون خداحافظی‌کردن، تماس را قطع می‌کند و با حرص، موبایلش را روی قسمت دیگر تخت پرت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
سکانس دو

صحنه: اتاق پذیرایی

- اتاق پذیرایی/ شب ساعت 10/ داخلی



لیلا روی صندلی ایفلی کرم‌رنگ پشت میز همرنگ‌اش نشسته است. لازانیای روی میز را با چنگالی نقره‌ای و بی‌اشتها در دهان می‌گذارد. موبایلش روی میز است و همزمان و با یک دست، با آن کار می‌کند.
در گالری موبایلش عکس‌هایی که با والدینش داشته را نگاه می‌کند. اعلان پیامی ناشناس از پیامرسانی، روی صفحه نمایان می‌شود: «سلام لیلاخانم خوبی؟»

بی‌رمغ به پیام نگاهی می‌اندازد. آن را لم*س می‌کند و وارد صفحه‌ی پیام می‌شود. پروفایل شخص ناشناس را باز می‌کند؛ عکس پسری جوان و خوش‌چهره است!

لیلا پاسخ می‌دهد:
- سلام ممنون، شما؟

شخص غریبه پیام می‌دهد:
- آیدی‌تون رو از گپی که عضو هستین، پیدا کردم.

لیلا کمی روی صفحه‌ی موبایل خم می‌شود و تایپ می‌کند:
- خب بفرمایین. با من چیکار دارین؟

شخص غریبه پیامی ارسال می‌کند:
- من نیمام. 18 سالمه و تهرانم. شما هم میشه یه معرفی کوتاهی داشته باشین؟

لیلا مکث می‌کند و پاسخ می‌دهد:
- منم لیلام. 16 سالمه و تهران زندگی می‌کنم!

نیما دوباره پیام می‌دهد:
- لیلاجان، میشه روی همین آیدی زنگ بزنم راحت‌تر صحبت کنیم؟ چت‌کردن، زیاد حس خوبی بهم نمیده.

لیلا مردد نگاهی به اطرافش می‌اندازد و تایپ می‌کند:
- باشه.

از پارچ آبی که روی میز قرار دارد، در لیوانش کمی آب می‌ریزد و آرام می‌نو‌شد. صدای تماس به گوش می‌رسد. نیما در حال تماس‌گرفتن است. لیلا دست لاغرش را روی آیکون سبز تماس می‌کشد و آن را وصل می‌کند. صدایی به گوش لیلا نمی‌رسد. آرام می‌گوید:
- الو..

صدای نیما از پشت تماس شنیده می‌شود:
- الو لیلا.. خوبی؟

لیلا با شنیدن صدای نیما کمی استرس می‌گیرد و شروع به ور رفتن با ناخن‌هایش می‌کند:
- ممنون.

نیما می‌گوید:
- خونه‌تون کسی هست یا...

لیلا با سادگی و حرص پاسخ می‌دهد:
- نه تقریبا همیشه تنهام!

نیما با خنده‌ی مهربانانه‌ای می‌گوید:
- اوهوم مثل من.
 
آخرین ویرایش:
مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
سکانس سه

صحنه: خیابان

- خیابان/ روز بعدازظهر/ خارجی

لیلا مانتویی زرشکی‌رنگ، شلواری طوسی و شالی مشکی پوشیده و جلوی درب خانه ایستاده است. زیپ کیف دوشی‌ کوچکش را باز می‌کند و موبایلش را از آن بیرون می‌آورد. با شماره‌ای تماس می‌گیرد‌. بعد از چند ثانیه، صدای نیما به گوش می‌رسد:
- الو عزیزم..

لیلا کمی شالش را مرتب می‌کند و پاسخ می‌دهد:
- الو نیما، کجایی؟ نیم ساعته منتظرم بیای!

نیما از پشت تماس خنده‌ی کوتاهی می‌کند و می‌گوید:
- نیم ساعت نه، 10 دقیقه.

لیلا نجوا می‌کند:
- حالا همون. به هرحال منو منتظر گذاشتی آقا!

نیما باز هم می‌خندد و جواب می‌دهد:
- قربونت برم من که این‌قدر کم‌طاقتی. یه نگاه به سمت راستت بنداز.

لیلا به سمت راستش نگاهی می‌اندازد. نیما را با دسته‌ای زیبا از گل‌های بابونه می‌بیند. لیلا لبخندی می‌زند. هیجان‌زده دسته‌ گل را از نیما می‌گیرد و با هیجان می‌گوید:
- وای مرسی نیما! چجوری فهمیدی من گل بابونه رو خیلی دوست دارم؟

نیما لبخند متقابلی می‌زند و پاسخ می‌دهد:
- هنوز مونده تا منو بشناسی خوشگلم!

به سمت ماشین مشکی‌رنگ نیما می‌روند. نیما درب جلوی ماشین را برای لیلا باز می‌کند. هر دو در ماشین می‌نشینند. نیما آهنگی پخش می‌کند. لیلا همزمان که به دسته گلی که روی داشبورد ماشین قرار دارد، نگاه می‌کند و می‌پرسد:
- نیما جدی از کجا می‌دونستی گل موردعلاقه‌ی من بابونه‌ست؟ آخه من چیزی دربارش بهت نگفته بودم!

نیما هنگام رانندگی، سرش را به سمت لیلا برمی‌گرداند و پاسخ می‌دهد:
- توی گپ وقتی داشتی با بچه‌ها حرف می‌زدی، گفتی. می‌دونم تمام حواست پیش منه‌، به هیچی جز من توجه نمی‌کنی. نیازی نیست بگی!

لیلا کمی می‌خندد و می‌گوید:
- پررو نشوها!

نیما درحالی که رانندگی می‌کند، می‌گوید:
- لیلا..

لیلا پاسخ می‌دهد:
- جانم؟

سرعت ماشین کمی کمتر می‌شود. نیما نگاهی به لیلا می‌اندازد و می‌گوید:
- نمی‌تونم باور کنم که فقط دو هفته از باهم بودن‌مون می‌گذره. انگار از اول مال من بودی!

لیلا لبخندی ملیح می‌زند و پاسخ می‌دهد:
- هنوزم مال تو نشدما؛ ولی آره منم باورم نمیشه.

چند ثانیه‌ای فقط صدای آهنگ در صحنه شنیده می‌شود. صدای تماس به گوش می‌رسد. لیلا نگاهی به نیما می‌اندازد. نیما موبایلش را از جیب شلوار مشکی‌رنگش بیرون می‌آورد و تماس را قطع می‌کند. بعد از چند ثانیه دوباره صدای تماس موبایل نیما در صحنه پخش می‌شود. نیما موبایلش را خاموش می‌کند. لیلا متعجب به نیما نگاه می‌کند و می‌گوید:
- چرا جواب ندادی؟ شاید کار واجب داشته!

نیما پاسخ می‌دهد:
- واجب‌تر از تو؟

لیلا کمی با حرص می‌گوید:
- کی بود؟

نیما بدون آن که نگاهی به لیلا کند، جواب می‌دهد:
- هر کی... نمی‌خوام وقتی کنار توئم کسی مزاحمم شه!

لیلا بی‌حوصله و نامطمئن باشه‌ای می‌گوید و به مناظر درحال عبور از پنجره‌ی ماشین خیره می‌شود!
 
آخرین ویرایش:
مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
سکانس چهار

صحنه: بستنی‌فروشی

- بستنی‌فروشی/ بعدازظهر ساعت 17/ خارجی

لیلا و نیما روی صندلی‌های قرمزرنگ روبه‌روی هم در فضای باز بستنی‌فروشی نشسته‌اند. چند زوج جوان و یک خانواده که دارای یک دختربچه و پسربچه هستند، روی صندلی‌های اطراف آن‌ها نشسته‌اند و صحبت می‌کنند. لیلا دست به سینه نشسته است و کمی گرفته به نظر می‌رسد. نیما صندلی‌اش را به میز (سفیدرنگ) نزدیک‌تر می‌کند. رو به لیلا می‌گوید:
- ناراحتی؟

لیلا کمی عصبی پاسخ می‌دهد:
- نه، چرا؟

نیما موهای مشکی‌ خوش‌حالتش را که باد کمی بهم‌ ریخته کرده‌اش، مرتب می‌کند. آرام می‌گوید:
- لیلا.. چرا این‌جوری می‌کنی؟ مگه من چیکار کردم؟ فقط نمی‌خواستم کسی مزاحم‌مون بشه. کار بدی کردم؟

لیلا بی‌‌رمغ پاسخ می‌دهد:
- فقط می‌خواستم بدونم کی بود، همین.

نیما جواب می‌دهد:
- بحث این نیست. تو کلا به من اعتماد نداری، نه؟

لیلا نجوا می‌کند:
- ربطی نداره.

نیما آرام می‌گوید:
- باشه لیلا. خودت خواستی!

از جایش بلند می‌شود و با صدای بلند می‌گوید:
- ایها الناس من خانم‌مو دوست دارم؛ ولی باور نمی‌کنه. نمی‌دونم چجوری بهش بگم دوسش دارم... .

بلندتر داد می‌زند:
- لیلا... دوسِت دارم. دوسِت دارم!

جمعیتی که در کنارشان قرار دارند، به سمت‌شان برمی‌گردند. لیلا خجالت می‌کشد. او هم از جایش بلند می‌شود و رو به نیما می‌گوید:
- دیوونه بس کن. همه دارن نگامون می‌کنن.

هر دو روی صندلی‌شان می‌نشینند. نیما می‌گوید:
- الان باور کردی؟

لیلا لبخندی می‌زند و پاسخ می‌دهد:
- که خانم‌تو دوست داری، هوم؟

نیما جدی صحبت می‌کند:
- آره. اون هم دوستم داره؟

لیلا خجالت‌زده می‌گوید:
- آره.. اون هم دوسِت داره.

پسری جوان، کاسه‌های بستنی که نیما و لیلا سفارش داده بودند را روی میز می‌گذارد، (پسر لباس فرم زردی به تن دارد) و مودب می‌گوید:
- بفرمایید. نوش جان!

رو به لیلا می‌گوید:
- معلومه آقاتون خیلی دوست‌تون داره، خانم.

لبخندی می‌زند و می‌رود. نیما هم لبخندی خجالتی می‌زند و می‌گوید:
- فکر کنم واقعا همه صدامو شنیدن.

لیلا حالا آرام به نظر می‌رسد. به سمت میز خم‌ می‌شود. قاشق دسته‌بلند را برمی‌دارد و شروع به خور‌دن بستنی می‌کند. نیما هم قاشق را برمی‌دارد؛ اما قبل از آنکه در دهانش بگذارد، موبایلش زنگ می‌خو‌رد. این‌بار تماس را وصل می‌کند و می‌گوید:
- الو سلام.

بعد از چند ثانیه پاسخ می‌دهد:
- نه مهم نیست؛ الان میام!

لیلا در حالی که به نیما خیره مانده است، می‌پرسد:
- کی بود؟

نیما پاسخ می‌دهد:
- امیر بود. تصادف کرده. باید برم.

لیلا کمی تعجب می‌کند و می‌گوید:
- چه بد! می‌خوای منم باهات بیام؟

نیما عجولانه جواب می‌دهد:
- نه. تو بستنیت رو بخو‌ر. زود برمی‌گردم. بیمارستانه نزدیکه!

لیلا سری تکان می‌دهد و باهم خداحافظی می‌کنند. نیما به سمت ماشینش می‌رود و لیلا رفتنش را تماشا می‌کند.

در این زمان، لیلا کلافه است و پایش را تند- تند تکان می‌دهد. موبایلش روی میز است و به صفحه‌اش خیره شده است. ساعت 18:40 را نشان می‌دهد. لیلا از صندلی بلند می‌شود. وارد مغازه بستنی‌فروشی می‌‌شود و سرسری هزینه بستنی را حساب می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
سکانس پنج

صحنه: خیابان

- خیابان/ شب/ خارجی

خیابان شلوغ است. صدای بوق‌های ممتد رانندگان، صحبت‌های عابران و عبور سریع ماشین‌ها شنیده می‌شود. لیلا بی‌حوصله گوشه‌ای از خیابان ایستاده است. به خیابان نگاه می‌کند. تاکسی در حال عبور است (سمندی زرد، با خطوط مشکی و فرسوده). لیلا دستش را تکان می‌دهد. تاکسی می‌ایستد. راننده مردی میانسال با موهای جوگندمی و پوستی گندمی است.
شیشه ماشین را پایین می‌آورد. لیلا به سمت تاکسی می‌رود. بی‌رمغ می‌پرسد:
- ببخشید آقا، فرمانیه می‌رین؟

مرد سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- بله دخترم.

لیلا درب ماشین را باز می‌کند و سوار تاکسی می‌شود.
سرش را به شیشه تاکسی تکیه داده و به مناظری که ماشین از کنارشان عبور می‌کند، خیره شده است. با ناخن‌هایش بازی می‌کند. بعد از چند دقیقه کلافه سرش را از روی شیشه بلند می‌کند و رو به راننده می‌گوید:
- آقا من واقعاً عذرمی‌خوام. میشه همین‌جا پیاده شم؟ کرایه‌ کامل رو پرداخت می‌کنم.

مرد از آینه جلوی ماشین به لیلا نگاه می‌کند و می‌پرسد:
- چرا دخترم؟

لیلا بی‌حال جواب می‌دهد:
- چیز مهمی نیست. لطفا وایسین!

تاکسی در گوشه‌ای از خیابان متوقف می‌شود. لیلا کرایه را می‌پردازد و از ماشین خارج می‌شود. در پیاده‌رو قدم می‌زند. بدون نگاه‌کردن به اطرافش راه می‌رود. نورهای رنگی کنار خیابان روی صورتش افتاده است. آرام قدم می‌زند. به پارکی می‌رسد. از بخش سنگ‌فرشی‌اش عبور می‌کند و به نیمکتی سبزرنگ می‌رسد. روی آن می‌نشیند و پای راستش را روی پای مقابلش می‌اندازد. دست‌ به سینه‌ است و نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم می‌باشد. در حال و هوای خودش است که پسری جوان را کنار دختری از دور می‌بیند. بیشتر که دقت می‌کند، متوجه می‌شود که پسر نیما است.
بلافاصله از جایش بلند می‌شود و پشت نزدیک‌ترین درخت به محلی که نشسته بود، می‌ایستد‌. نیما و دخترِ ناآشنا در حالی که لیوان پلاستیکی اسموتی در دست دارند، می‌خندند و شاد به نظر می‌رسند. لیلا با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کند. چند لحظه بعد، لیلا از پشت به سمت‌شان می‌رود. من- من‌کنان می‌گوید:
- نی.. نیما؟

نیما و دختر (دختر مانتو و شلواری مشکی و شالی خاکستری به تن دارد) به سمتش برمی‌گردند. نیما با دیدن لیلا کمی جا می‌خو‌رد؛ اما با نگاهی کوتاه به دختر، اعتماد به نفس می‌گیرد و می‌گوید:
- بله؟

لیلا بی‌وقفه پاسخ می‌دهد:
- بله؟ پس اون جانم‌گفتنت چیشده؟ اصلاً بگو ببینم این دختره کیه؟

قبل از آن که نیما جوابی بدهد، دختر عصبی می‌گوید:
- این دختره یعنی چی؟ من اسم دارم. اسمم هم مانداناست.

لیلا هم عصبی جواب می‌دهد:
- پس اسمت مانداناست، ها؟

و رو به نیما می‌گوید:
- آقا نیما، می‌خواستی بری عیادت امیر؟ امیرت ماندانا از آب در اومد.

دختر تا می‌خواهد حرفی بزند، نیما می‌گوید:
- بس کنین؛ هردوتون! ماندانا عزیزم فعلا هیچی نگو. لیلا این قضیه هم به تو هیچ ربطی نداره.

لیلا عصبانی می‌شود. جواب می‌دهد:
- عزیزم؟ هِه! یادمه تا چند ساعت پیش این کلمه رو به من می‌گفتی. نیما مگه تو نبودی که جلوی اون همه آدم داد زدی که دوسم داری، ها؟ تو نبودی؟ یعنی همش دروغ بود؟ همه‌ی اون حرفا و رفتارا؟

نیما داد می‌زند:
- لیلا حوصله‌تو ندارم! هر چی بوده، تموم شده. بس کن دختره‌ی بی‌حیا!

لیلا هم داد می‌زند:
- من بی‌حیام؟ با من بودی؟ پس تو چی؟‌ دروغ‌گفتن به یه دختر که حال روانیش اصلاً خوب نبود، بی‌حیایی نیست؟ اگه نیست، پس چیه؟

قطره‌ اشکی روی گونه‌‌‌اش سر می‌خو‌رد. مستضعف نجوا می‌کند:
- بهم گفتی دوسِت دارم! حواست بهم بود، مراقبم بودی. قرار نبود، این‌جوری شه. نیما.. بهم بگو همه اینا فقط یه کابوسه. توروخدا! مرگ من بگو تا چند دقیقه دیگه از خواب بیدار میشم و می‌بینم که تو هنوزم دوسَم داری.

زانوهای لیلا سست می‌شود و روی زمین می‌افتد. اشک‌ می‌ریزد و بی‌رمغ می‌گوید:
- نیما التماست می‌کنم بهم بگو داری باهام شوخی می‌کنی‌. بگو فقط یه شوخیه، یه کابوسه. هر چی جز واقعیت! نیما من بدون تو نمی‌تونم ادامه بدم. دارم خفه میشم، یه چیزی بگو دیوونه!

نیما بی‌احساس نگاهی به لیلایی که روی زمین افتاده، می‌اندازد و جواب می‌دهد:
- همش عین‌ واقعیته. تو برام فقط یه سرگرمی بودی، همین!

لیلا سرش را بالا می‌آورد و به نیما نگاه می‌کند. به ماندانا اشاره می‌کند و می‌پرسد:
- اون چی؟ اونم سرگرمیه؟ اونم قراره همین بلایی که سر من اومد، سرش بیاد؟

نیما نگاهی به ماندانا می‌اندازد و پاسخ می‌دهد:
- نه، دوسش دارم.

ماندانا پوزخندی می‌زند و رو به لیلا می‌گوید:
- اون دوسِت نداره؛ چرا تلاش می‌کنی که بهت توجه کنه؟ اگه دوسِت داشت که نمی‌اومد سراغ من!

لیلا آرام از روی زمین بلند می‌شود. در حالی که عقبی راه می‌رود و از آن‌ها فاصله می‌گیرد، با درماندگی حرف می‌زند:
- آقا نیما، زمین گرده. نفرینت نمی‌کنم ولی بدون باعث شدی، دیگه نتونم به کسی اعتماد کنم، حتی به خودم!
تو تنها کسی بودی که کنارش آروم بودم ولی نشد که بشه.

و در حالی که بغض کرده است، داد می‌زند:
- حدأقل مراقب اون باش. نذار دلش برای خود اصلیش تنگ شه!

لیلا پشت می‌کند. آهسته قدم برمی‌دارد و از پارک خارج می‌شود. کنار خیابان راه می‌رود. تلو- تلو می‌خو‌رد و هر از چند دقیقه‌ای به پشت سرش نیم‌نگاهی می‌اندازد و آهنگی غمگین در پس‌زمینه پخش می‌شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
سکانس شش

صحنه: خانه

- اتاق/ شب ساعت 24:00/ داخلی

لیلا پشت پنجره‌ی بزرگ اتاقش نشسته و به نورهای محوی که از روشنایی لامپ داخل آپارتمان‌های اطراف مشخص است، خیره شده است! تعداد ماشین‌هایی که از خیابان می‌گذرند، محدود است و سروصدایی کوچک با عبورشان ایجاد می‌کنند.

لیلا بدون عوض‌کردن مانتوی زرشکی‌ و شال مشکی‌اش بی‌حال سرش را به گوشه‌ی پنجره تکیه داده است. صورتش بی‌حال و رنگ بینی‌اش قرمز است. در چشمانش رگه‌ها و حاله‌ی سرخی دیده می‌شود! گریه نمی‌کند؛ اما رد گریه‌هایی که از قبل کرده، روی صورتش معلوم است. صدای محو جغدی از فضای دوری شنیده می‌شود. بی‌حس به مناظر پشت پنجره نگاه می‌کند و صورتش رنگ‌پریده است!

فضای خانه سکوت است؛ تا وقتی که صدای بازشدن درب خانه شنیده می‌شود. زنی با مانتویی رسمی و سرمه‌ای با مقنعه‌ای همرنگ آن و با حاشیه‌ای خاکستری‌رنگ وارد خانه می‌شود. به اطرافش نگاهی می‌اندازد. کسی را نمی‌بیند. بلند صدا می‌زند:
- لیلا؟ لیلاجان؟ کجایی؟

لیلا که در اتاق است، واکنشی نشان نمی‌دهد. مادرش آهسته به سمتش می‌رود. در اتاق را باز می‌کند. لیلا را گوشه‌ی اتاق می‌بیند. به او نزدیک می‌شود و می‌پرسد:
- لیلا؟ چرا جواب نمیدی؟ فکر کردم خوابی!

لیلا سکوت کرده و هنوز هم به خیابان زل زده است. مادرش نگاهی به چهره‌ی بی‌حال لیلا می‌اندازد. دست لاغرش را به سمت صورت لیلا می‌برد. آرام صورتش را برمی‌گرداند. با دیدن رد اشک‌های روی صورت لیلا تعجب می‌کند و می‌پرسد:
- لیلا گریه کردی؟ چرا این‌جوری شدی؟

لیلا پاسخی نمی‌دهد. فقط صورتش را دوباره به سمت خیابان برمی‌گرداند. مادرش دست راستش را روی دوش لیلا می‌گذارد و می‌گوید:
- عزیزم چیشده؟ بهم اعتماد کن. هر اتفاقی که برات افتاده رو بهم بگو! اون لیلایی که من می‌شناختم بیخود گریه نمی‌کرد. حتما اتفاق بدی افتاده!

هر دو سکوت کرده‌اند. مادر لیلا غمگین حرف می‌زند:
- لیلا نگران شدم. بگو چیشده! من مادرتم. حق ندارم بدونم دخترم از چی ناراحته؟ چرا حالش اینقدر بده که مُهر سکوت زده به دهنش؟

لیلا نگاهی به مادرش می‌اندازد و با بغض می‌گوید:
- اگه مامانم بودی منو توی خونه تنها نمی‌ذاشتی! اگه مامانم بودی اجازه نمی‌دادی، حرف هر کس و ناکسی رو باور کنم! اگه مامانم بودی، کنارم بودی. نه اینکه این‌قدر خونه نیای که قیافه‌ت یادم بره؛ اون هم برای یکم درآمد بیشتر. نه، تو مامانم نیستی. بابا هم همین‌طور! اصلاً با خودتون فکر کردین من چقدر به بودنتون نیاز دارم؟ می‌دونی اون‌قدر کمبود محبت داشتم و دارم که با دیدن یکم توجه اهلی میشم؟

بغضش به گریه تبدیل می‌شود و داد می‌زند:
- نه نمی‌دونی. چون مامانم نیستی!

چشمان مادر لیلا را اشک می‌گیرد. به چشمان مشکی دخترش خیره می‌شود. دستی به سرش می‌کشد و آرام‌تر از لحن معمول حرف می‌زند:
- لیلاجان، دخترم! می‌دونم من مادر خوبی برات نبودم. نتونستم بهت محبت کنم. وقتی بچه بودی موهات رو شونه کنم و ببندمش. نتونستم روز اول مدرسه، باهات بیام مدرسه و از تویی که فرم صورتی مدرسه پوشیدی و ناز شدی عکس بگیرم. نتونستم وقتی گریه می‌کردی، بغلت کنم و اشکات رو پاک کنم. من نتونستم واقعاً مادرت باشم! تقصیر خودمه، می‌دونم اینو؛ ولی باور کن دیگه تغییر می‌کنم. میشم اون مامان مهربونی که هر اتفاقی چه خوب، چه بد برات میفته رو براش تعریف کنی.

نفسی عمیق می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- عزیزدلم آماده‌م که حرفاتو بشنوم! هر چیشده می‌تونی بهم بگی.

لیلا سرش را پایین می‌اندازد. تمام ماجرا را تعریف می‌کند‌. (دهان‌شان تکان می‌خور‌د اما صدایی شنیده نمی‌شود و آهنگی غمگین در پس‌زمینه پخش می‌شود)
بعد از اینکه لیلا ماجرا را برای مادرش تعریف می‌کند، آرام اشک می‌ریزد. مادرش دستی به گونه‌اش می‌کشد و اشک‌هایش را پاک می‌کند. عصبانی می‌گوید:
- پسره‌ی بی‌شرم! ازش شکایت می‌کنم. تا دادگاهیش نکنم، ولش نمی‌کنم.

لیلا نگاهی به مادرش می‌اندازد و جواب می‌دهد:
- مهم نیست. نمی‌تونم به دادگاهی‌شدنش فکر کنم. قلب‌مو شکسته ولی بخشیدمش!

مادرش با لحن نرمی می‌گوید:
- نمی‌تونم سرزنشت کنم؛ چون مقصر اصلی منم. منم که برات کم گذاشتم. از این به بعد، تنهات نمی‌ذارم دختر خوشگلم!

مادر لیلا، آهسته او را در آغو‌ش می‌گیرد و گونه‌هایش را نوازش می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا