گوشهای از جنگل را برای ایستادن انتخاب کردم. در آن گوشه، زیر پایم سنگی است که درون رودخانه قرار دارد؛ و ماهیهای بزرگ و کوچک، با مسیر حرکت روخانه همراه میشوند و به سفر تابستانهی خود میپردازند.
به درختی خیره میشوم که شاخهاش کج شده و خود را در رودخانه مینگرد. با تماشای خود، شور و اشتیاق زندگی را در وجودش احساس میکند. زیباییهایی را میبیند که پیش از این، در دیگر شاخهها دیده بود.
پشیمان است که زودتر از اینها، ارزش خود را نمیدانسته. حالا که شکسته و در آستانهی جدا شدن از درخت است، برای همه چیز دیر شده.
من اما تصمیم گرفتم که از دیر شدنها پیشگیری کنم. برای همین است که در این تیر ماهِ عمرم، به اینجا آمدم.
صدای رودخانه، امید را در دلم زنده و صداهای مزاحم ذهنم را خاموش میکند.
آب پاکش، همانطور که لکهی گل را از روی لباسی پاک میکند، فکرهای منفی ذهن من را هم میشوید و با گذر رودخانه همراه میکند.
تمام حسهای بد و فکرهای آزار دهندهام را در آغو*ش میگیرم و در آب روان، رها میکنم. گذر رودخانه، اینبار، منِ گذشته را هم با خود میبرد و من سبکتر از همیشه روی این کرهی آبی، ایستادهام. رهاتر از هر لحظه.