ناداستان (Nonfiction) قالبی ادبی است که ریشه در واقعیت دارد. روایتهای مستندی مثل زندگینگاره، سفرنامه و… که با اتفاقات روزمره پیوند میخورند و برای خیلیها از داستان جذابترند. تجربههایی که با تکنیکهای داستانگویی روایت میشوند اما بهخاطر واقعی بودن، واضح و جسورانهاند.
در گذشته نویسنده و هنرمند را کسی میدانستند که از قدرت تخیل بالایی برخوردار باشد؛ یکی که میتواند تصویرهایی بکر و جذاب برای مخاطب خلق کند و هر چه بیشتر از واقعیت فاصله بگیرد. اما این روزها کمتر نویسندهای را میتوان یافت که ناداستان ننوشته باشد و به مواجهی بیواسطه با واقعیت نرفته باشد...
برخی از زیرشاخههای ناداستان عبارتاند از:
زندگینامه (Biography)
خودزندگینامه (Autobiography)
روزانهنویسی (Dairy)
شرح حالنویسی (Memoir)
سفرنامه
غذانامه (Food Writing)
جستار (Assasy Journalist)
بازی کردن پا میخواهد، یار میخواهد، کسی که با او بازی کنیم. وقتی این یار و پا نباشد،بازی دوسرباخت است؛ از هر وری که بروی مغبومی. تکفرزندها، آنها که تنهایند، آنها که در تنهایی گیر کردهاند، یادمیگیرند با خودشان بازی کنند. به خودشان ببازند، خودشان را ببرند. تنهاها یاد میگیرند یاری نیست؛ حریفی، برنده و بازندهای. یاد میگیرند در این تنهایی خودشان را سرگرم کنند. بهار کاتوزی در این زندگینگاره از این تنهایی و سرگرم شدن فُرادا نوشته.
تونل وحشت/ بهـار کاتوزی/ زندگینگاره
موضوع: بازی
(منبع: سایت ناداستان)
بازی کردن برای تک فرزندها آسان نیست، زندگی هم همینطور. ما با خودمان بازی میکنیم، همانطور که به خودمان دیکته میگوییم، با خودمان دوست میشویم، خودمان را میبریم بیرون، با خودمان غذا میخوریم، با خودمان میرویم سینما، کافه، به خودمان مسیج میدهیم، به خودمان عشق میورزیم، از خودمان خشمگین میشویم، خودمان را رها میکنیم و باز به خودمان برمیگردیم. ما کمی بیشتر از بقیه تنهاییم یا کمی زودتر از بقیه تنهایی را کشف میکنیم. اما این خودمانی بودن تا یک جایی جواب میدهد. در کنار این حجم از تنهایی، ما به زندگی با دیگران نیاز داریم، همینطور به بازی کردن با آنها و این میشود یکی از اولین چالشهای زندگی تک فرزندها. با دیگران بازی کردن، کاری که بلد نیستند.
تک فرزندها معمولا سختتر یا کمتر از بقیهی بچهها بازی میکنند چون شرایطش برایشان فراهم نیست. به همین خاطر من، به رسم کودکی و به جبران بازیهای نکرده، هنوز با خودم بازی میکنم، هنوز همانطور تنها. مثلا بازی امروز رفتن به بام تهران است. میخواهم بروم بام، طبق معمول خودم را آن گوشهموشهها لای درختها پنهان کنم، آب معدنی و شکلات و سیگارم را بگذارم سمت چپم، کتاب و دفتر یادداشت را سمت راستم، زل بزنم به کوه مقابلم و شروع کنم. این بازیِ نوشتنخواندن من است. فکر کردم این متن را باید در بام بنویسم. در بام که باد میوزد و من پایم روی زمین نیست، برخلاف کودکیام که همیشه پایم روی زمین بود، سفت.
پدر و مادرم که از ابتدا میدانستند من همین یک دانه باقی خواهم ماند، و همین یکی هم از دستشان دررفته بود، به محض تولد من دستمال قدرتشان را بستند که بچهی ما نباید لوس شود. به خاطر همین من خیلی وقتها امکانات بچههای بیشتر از یکی را نداشتم که مبادا لوس شوم و در نهایت از یکی یکدانه بودن تیپیکال برای من فقط مراقبت و کنترلش ماند. کنترلی که از همان ابتدا بازی کردنم را شکل و تغییر داد.
اولین همبازیهای من مادربزرگم و عمهام بودند. با مادربزرگ خالهبازی میکردیم. او میشد دختر من و من مادرش. خودش را برایم لوس میکرد. شاید این بازی تنها لحظاتی بود که او در تقابل با زندگی سختش کمی میتوانست لوس شود و کودک، میتوانست کمی بازی کند. با عمه هم همچین بازیهایی میکردیم اما وقتی ازدواج کرد، رفت. من افسرده شدم و از شوهرش متنفر. او را خواهر خودم و همبازیام میدانستم، البته با بیستوپنج سال اختلاف سن. کمی بعد متوجه شدند این بچه به همبازیهای همسن خودش احتیاج دارد اما کجا و چطور با آنها بازی کند؟ کوچه؟ هرگز. خانهی آنها؟ هیچوقت. خانهی خودمان؟ تنها راه همین است. بچهها باید بیایند با بهار بازی کنند. بچهها هم آمدند. در واقع مادرم بچهها را دعوت میکرد به خانه که با من بازی کنند. از اینجای ماجرا به بعد را مادرم روایت میکند چون من خیلی یادم نمیآید. فقط یادم است اصلا از آن بچهها خوشم نمیآمد، یعنی اصلا ترجیح میدادم نیایند با من بازی کنند. گویا به محض ورود بچهها به خانهی ما، اسباببازیهای من خیلی نامحسوس کم و کمتر شده بود. حالا این اسباببازیهایی که حرفش را میزنم مثلا کلا چهار پنج تکه بود زمان ما، پس کم شدنش خیلی به چشم میآمد. مادر پرسوجو میکند و میفهمد این بچهها برای بازی کردن با من از من رشوه، باج، حقالسکوت یا بهتر است بگویم حقالبازی میگرفتند. بله، آنها میخواستند اسباببازیهایم را به آنها بدهم تا در عوضش با من بازی کنند. من هم میدادم بیاینکه واقعا بخواهم با من بازی کنند. مادر فهمید. پای بچهها از خانهمان بریده شد.
اولین عروسکم را خوب یادم است. اولین عروسک مهمترین است، چیزی در مایههای اولین عشق. با آن میخوابیدم، بلند میشدم، غذا میخوردم، شده بود همراهم، همراه منِ تک فرزند. تنهاییام را با او تقسیم کرده بودم و بارش کم شده بود. اطرافیان هم او را به رسمیت شناخته بودند که همین خوشحالترم میکرد و عروسکم را واقعیتر. برایمان مهمان آمد از شهرستان. خانهی مادربزرگ زندگی میکردیم و خانهی مادربزرگ هم پاتوق بود. مهمانها رفتند. عروسک هم غیب شد. گشتیم، نبود. احتمالا مادر و پدر حدس زدند چه اتفاقی افتاده که هی سعی کردند حواسم را پرت کنند. اما از عروسکم برایم یک شیشه شیر مانده بود که یادآوریاش میکرد. این روزها جزو معدود دفعاتی بود که کمی لوسم کردند. برایم یکی دو تا عروسک گرفتند، مادر و پدر و عمهها. اما این عروسکها تا مدتی برایم حکم استخوان لای زخم را داشت. شکست عشقی خورده بودم. همدم تنهاییام را از دست داده بودم. جایش در تختخوابم خالی بود. کمی بعد فراموش کردم. مدتی بعد سفری رفتیم شهرستان. رفتیم سری بزنیم به خانهی همان قوموخویش، مراسمی بود به گمانم. عروسکم را دیدم. ل*ختوعور، بدون یک پا و یک دست، همهی صورتش خودکاری شده بود و بیکسوکار و تنها افتاده بود آن وسط. دختر فامیل دزد عروسکم بود. رفتم طرفش. گریهام گرفت. تو که میخواستی این بلا را سرش بیاوری چرا دزدیدی؟ شبیه کودکان سوری بیجا و مکان و بیخانواده رها شده بود بیرون مرز و… بیچشم. ای لعنت، چشمش را هم درآورده. برش داشتم. میخواستم بیاورمش. مادرم گفت: «نکن، زشته. تو همون کارو با اون نکن.» عروسک را گذاشتم و آمدم. این جزو معدود دفعاتی است که نمیدانم راهکار تربیتی مادرم درست بوده یا غلط. من باید عروسکم، بچهی بیپناه آن طرف مرز ماندهام را میآوردم، حتی اگر یک چشم و دست و پا نداشت. چرا مادر گفت ولش کن؟ هنوز به او فکر میکنم.
فقط زمانی حق داشتم پا به کوچه بگذارم که چرخوفلکی میآمد. بچهها عین مور و ملخ میریختند. من همیشه همراه کسی بودم، یا مادربزرگم یا عمه. پدرومادرها پولی به آقای چرخوفلکی میدادند، هر بچه خودش را میکشید در یکی از صندلیها و چرخوفلک که خیلی تاب میخورد حرکت میکرد. آقای چرخوفلکی آنقدر تند میچرخاند که جیغ همهمان درمیآمد. اول فکر میکردم به خاطر لذت و هیجان ما این کار را میکند. ولی در صورت او که احتمالا هر صبح در سرما و گرما از محلهای در یک طرف شهر راه میافتاد و عصر، لت و پار از کشیدن چرخوفلک، به محلهای در طرف دیگر شهر میرسید نشانی از خنده نبود. او تندتر میچرخاند تا زودتر تمام شود. محاسن تک فرزند بودن اینجا بالاخره کمی به من ماسید. بچهها اکثرا یک دور سوار میشدند چون زیاد بودند و مادر باید همه را سوار میکرد، من هرچقدر دلم میخواست سوار میشدم. بچهها از من بدشان میآمد، من از بچهها. کمی بزرگتر که شدم، خانوادگی چرخوفلک شهربازی مرحوم را سوار میشدیم، چند آدم بزرگ و یک بچه در میانشان، من. میرفتیم در صف، صبر میکردیم و تا نوبتمان میرسید باید زود سوار میشدیم، چون کل چرخوفلک متوقف شده بود. سوار شده و نشده و بیتعادل راه میافتاد. بین راه مینشستیم. عملا خیلی نمیچرخیدیم چون مدام واگنی خالی و دوباره پر میشد. فقط مجالی بود که لحظاتی شهر را ببینی زیر پایت و من با خانوادهام بازی کنم، چرخوفلک بازی.
شهربازی و پارک ارم قصر رویاهای کودکی ما بود. این روزها وقتی میبینم دوستانم چقدر زیاد و آسان بچههایشان را به مجموعههای بازی میبرند کمی دلم برای خودمان میسوزد. ما هر سال سعی میکردیم ممتاز شویم که یکی از این برگههای تخفیف ممتازی شهربازی بگیریم و بهانهای بتراشیم برای رفتن به آنجا. وارد شهربازی که میشدم قلبم میگرفت. آن گوریلانگوری بزرگ ورودی میتوانست هر بچهای را از شادی تا پای سکته ببرد. اولین جمله که بارها تکرار شده بود و باز تکرار میشد این بود: «دست منو ول نکنیا بهار، گم شی دیگه نمیتونیم پیدات کنیم، میبینی چه شلوغه؟» تمام شد. لذت و هیجان جایش را به ترس میداد. مامان و بابا را بچسب که گم نشوی. همیشه چشمت بهشان باشد که گم نشوی. بچههایی که گم میشوند، دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند. بچههایی که گم میشوند میمیرند. دستت را در چرخ گوشت نکن.
یک پارک ارم بود و یک ترن هوایی و یک تونل وحشتش. من را که تا سالها سوار ترن هوایی نمیکردند. اصلا سنم اجازه نمیداد. اما تونل وحشت چرا. بلیت میگرفتند، سوار تونل وحشت میشدیم و در همان بدو ورود چشم مرا با دست میگرفتند. من از تونل وحشت فقط یک سری صدا میشنیدم که تخیلم را به کار میانداخت و ترسناکترین تصاویر را میساختم و بس. بیرون که میآمدیم بزرگترهای دور و بر میخندیدند که «خیلی بامزه بود ولی خوب شد چشم بهارو گرفتیم، اون تیکهای که اسکلت اومد خیلی بد بود» و من سالها به آن تکهای که اسکلت میآمد فکر میکردم و تصویر میساختم و برایم سوال بود که چرا اصلا من را میبرید وقتی چشمم را میگیرید. اما باز هربار میرفتم تا آنقدری بزرگ شدم که خودم رفتم، آنهم با چشم کاملا باز. اولین جملهام این بود: «این بود؟» تخیلات من خیلی جلوتر رفته بود، اینها که بیشتر خندهدار بودند تا ترسناک.
اما ترن هوایی را بالاخره با بابا سوار شدیم، دور از چشم مامان و زمانی که مرا به رسمیت شناخت. فقط لحظهای را به یاد میآورم که آرام آرام به قله نزدیک شدیم و بعد من فقط جیغ میزدم. یک لحظه به بابا نگاه کردم. خیلی خونسرد نشسته بود و به من میخندید. طبیعی است، برای او بچهبازی بود. همین تصویر را از او به خاطر دارم، وقتی برای اولین و آخرین بار دوتایی با هم رفتیم پرواز. گفت: «یه کم میخوای حال کنی؟» و دماغهی هواپیما را انداخت پایین و من چسبیدم به صندلی: جی منفی. احساس میکردم اعضا و جوارحم به پرواز درآمدهاند. قادر به تکان دادن حتی یک انگشتم هم نبودم. بابا را نگاه کردم. خونسرد نشسته بود و میخندید. سالها بعد در وین هم چرخوفلکش را سوار شدم، چون میگفتند بلندترین است در جهان، و هم ترن هواییاش را. میخواستم تا میتوانم پایم را از زمین جدا کنم. ترن که شروع کرد به بالا رفتن به غلط کردن افتادم. وقتی سرازیر شدیم فقط جیغ زدم و خندیدم. احساس کردم دارم میمیرم، گفتم: «بهار بیا و با عشق بمیر، با حال خوب اقلا.» وقتی پایین آمدم بیاختیار تا دو ساعت به همه چیز میخندیدم، حتی به ترک دیوار، معجزهی آدرنالین. شاید همهی این کارها واکنشی بود به کودکیام، به آنهمه مراقبتهایی که جسارت انجام کارها را از من گرفته بود. البته سالها بعد در ماجرای سقوط ترن هوایی تهران و قطع نخاع شدن زنی جوان، به نگرانی خانوادهام حق دادم. بعضی روزها یاد آن زن جوان میافتم، الان کجاست؟ چه میکند؟ او هم مثل من فقط میخواست سوار ترن هوایی شود.
بعدها که رفتم مهد کودک، فهمیدم بازی کردن با بزرگترها هیچ شباهتی به بازی کردن با همسنوسالهای خودم ندارد. بزرگترها بیخودی ترحم میکنند، همسنوسالها رحمی ندارند، بزرگترها به عمد میبازند، به همسنوسالها حتما میبازی، حداقل من که میباختم بس که بلد نبودم. بچهها خیلی بیرحماند، خیلی زیاد. کاملا غریزی زندگی میکنند. برای بقا طراحی شدهاند و جهانشان به معنای دقیق کلمه جهان آکل و ماکول است.
مهدکودک برای من که در شهربازی وقت سوار اسباببازیهای کودکانه شدن از نشستن کنار بچهای دیگر، یک دیگری ترسناک، وحشت داشتم باخت مطلق بود. من قانون زندگی بین بچهها را بلد نبودم. اگر اسباببازیای ازم میخواستند، میدادم، که گویا نباید میدادم. اگر اسباببازیای میخواستم که دست بچهی دیگری بود، هرگز از دستش نمیکشیدم و او هم هرگز نمیداد. مدتها صبر میکردم تا شاید بیخیال آن اسباببازی شود و ولش کند. هیچوقت اسباببازیهای خوب سهم من نبود، جز یک بار که زودتر از بقیه برگشتم توی اتاق. بچهها هنوز در حیاط بودند. اسباببازیهای محبوبم همانجا رها شده بودند. رفتم یک به یکشان را برداشتم. لم*س کردم. ب*غل کردم. فرصت مغتنم بود. یکی از بچهها از پشت هُلم داد. متوجه ورودش نشده بودم. خیلی ترسیدم. اسباببازی را از دستم کشید. از ترس یا فشار زیاد شلوارم را خیس کردم. در حیاط نگهم داشتند تا عمه با شلوار تمیز بیاید. عمه من را که گریه میکردم برد خانه. یک هفته مهد کودک نرفتم. میدانستم چه در انتظارم است. به محض ورودم با این شعر ازم استقبال میکردند: «شاشو شاشو شرمنده، جارو بکش شرمنده.» این اتفاق برای بقیه پیشتر افتاده بود. آنها یا فحش میدادند یا کتککاری میکردند. حقشان را میگرفتند اما من زیادی پاستوریزه بودم.
جمع بچههای محبوبم بچههای فامیل بود. پسر و دخترخالهها، پسر و دخترداییها، پسر و دخترعمهها. آنها مهربان بودند. شباهتی به بچههای مهدکودک نداشتند. تابستانها اوج لذت سفر به شهرستان بود. به محض رسیدن ما، بچهها از در و دیوار سرازیر میشدند. از همان لحظهی اول بازی شروع میشد. آنها دوستم داشتند. من هم دوستشان داشتم. شبیه خواهر و برادرهای خیالیام بودند، خواهر و برادرهایی که دلم میخواست داشته باشم. مرا میپذیرفتند. من ایدهپرداز بازیها بودم، پیشنهاددهنده، و آنها تنها کسانی بودند که از پیشنهادهای من استقبال میکردند. آنجا دیگر تنها نبودم. «بهار، چی بازیکنیم؟» و شروع میشد. در حیاط خانهی مادربزرگ، درخانهی پشت حیاط، در اتاق پشتی خانهی خاله، در اتاق خواب خانهی آن یکی خاله، در حیاط خانهی دایی… همه جا سرای ما بود. یک زندایی باحالی داشتم که حتی خودش با ما بازی میکرد. خانهی اوخانهی شکلاتی هانسل و گرتل بود برای من، پر از کیکهای خوشمزه. ظهرها معمولا همه در خانهی ننه جمع بودند. بعد از ناهار میدانستیم چه انتظارمان را میکشد. زیر سایهی درخت مو، زیراندازی پهن میشد، بالشهایی روی زیرانداز ردیف میشد و باید میخوابیدیم. ما هم مثلا میخوابیدیم. به محضی که خروپف خالهها و مادر و مادربزرگ بلند میشد، سر میکشیدم از کنار مادر تا بچهها را که یکی دو تا در میان بین خالهها خوابیده بودند پیدا کنم. کلهی من که بالا میآمد، کلهی بقیه هم بالا میآمد. آرام خودمان را از محاصره آزاد میکردیم و به محض رسیدن به حیاط پشتی، جیغمان به هوا میرفت. اندازهی استراتژی و تعقلمان همینقدر بود. به بیدار شدن محتمل آنها با جیغمان دیگر فکر نمیکردیم. بعضی وقتها هم کله میکشیدم، اما کسی کله نمیکشید. میفهمیدم مادرها آنقدر دیر خوابیدهاند که بچهها زودتر ناک اوت شدهاند. خودم هم که چشمهایم از خواب چپ شده بود، برمیگشتم سر جایم و میخوابیدم. فقط فرقش آن بود که مادرها نیم ساعت میخوابیدند، ما سه ساعت. من سه ساعت بازی از دست میدادم. وقت بازگشت به تهران، جهان برایم تیره و تار میشد. دوران صلح باز به سر آمده بود. تنهایی از سر گرفته میشد.
پارک لاله و مغازهی کباب چوبیفروشی مشرف به آن جایگاه خاصی در زندگی من دارد. بابا ما را میبرد کباب چوبی میخوردیم، بعد میرفتیم پارک لاله اما نه فقط برای بازی. پارک لاله برای من از بازارچهی نورانی و رنگارنگش شروع میشد که مغازهی محبوبم وسطش مثل الماس میدرخشید: مغازهی دفترهای فانتزی. من این اسم را رویش گذاشته بودم. دفترهایی که برخلاف دفترهای غمگین و افسردهی معمول ما پر از رنگ بود و تصاویری از شاهزادههای رنگی و لاکپشتهای نینجا. دیگر نیازی نبود دفترها را با کاغذ کادو و یک لایه نایلون جلد کنیم تا از آن حالت غمگین و بیرنگ و مردهاش دربیاید. این دفترها پر از رنگ بودند. بابا میگفت: «میخوای؟» میگفتم: «نه» و میخواستم. معمولا برایم میخرید، این هم از مزایای تک فرزند بودن. از نور عبور میکردیم و وارد تاریکی میشدیم. محوطهی بازی پارک لاله آن سالها خیلی تاریک بود. ظلمات. اما بابا همیشه چراغهای هیجانانگیزی داشت. میدویدم طرف تاب. خودم را تاب میدادم و اوج میگرفتم. از تاب پایین میپریدم و میرفتم سراغ سرسره. بعضی سرسرهها یک محفظهای بالایش بود که داخلش همیشه بوی مدفوع میآمد. گفتم بو. برای من بوی آلو بوی اسباببازی است. اسباببازیهای خانهی خالهی بزرگم همیشه بوی زیرزمین میداد و آلو. آنها سالها بود بچهی کوچکی نداشتند. در خانهی آنها چیزی نبود که من باهاش بازی کنم جز اسباببازیهای قدیمی دخترخالهام که سالها بود تبعید شده بودند به زیرزمین. من که میرفتم، اسباببازیها بیرون میآمدند. اسباببازیهایی که بوی آلو میدادند. زمانی که فیلم طلسم داریوش فرهنگ را دیدم، یاد زیرزمین و اسباببازیهای خانهی خاله افتادم.
چرخهی تنهایی، شکست و نابلدیهای من در بازی در مدرسه هم ادامه پیدا کرد. همه میدانستند در وسطی باید اول من را بزنند. یک دورهای سعی کردم بل بگیرم تا جایگاهم را ارتقا بدهم، اما نتیجه فقط این شد که به جای سه چهار پاس، با دو پاس حذف میشدم. در والیبال، در بدمینتون، در بسکتبال بد، و در پینگ پونگ که دیگر افتضاح بودم. من آنقدر بازی نکرده بودم که هیچجور بازی کردنی را در هیچ سطحی بلد نبودم و آنقدر «باید بهترین باشی» را در ناخودآگاهم کاشته بودند که به محض هر شکست بیتلاشی عرصه را ترک میکردم. اما هر چقدر هم که بد بازی میکردم، همیشه این احساس را داشتم که جمعیت عظیمی دور تا دورم بازی من را تماشا میکنند و تشویقم میکنند: «بهار بهار بهار.» از همین جاها بود که کمکم بازی مورد علاقهام را پیدا کردم. نمایشگری یا… تئاتر. تنها جایی که برای اولین بار قهرمانش بودم، نه بازنده. میتوانستم هر بازیای که دوست داشتم بسازم و هرطور دوست داشتم بازی کنم. یکی از اولین نمایشهایم برای یک درس تاریخ بود. یادم است سه نفر را جمع کردم و بدون تمرین خاصی شروع کردیم به اجرای یک صحنه از رویدادهای تاریخی صدر اسلام. دیالوگ اول را خودم اینطور شروع کردم: «ای مشرکان…» و ادامه دادیم. تمام که شد معلم گفت: «کاتوزی، خودشون که به خودشون نمیگفتن مشرک» و خلاصه شروع شد. بازی محبوبم را پیدا کرده بودم. به هر بهانهای بچهها را جمع میکردم، قصهای دستوپا میکردم و با یکی دو روز تمرین و گاهی بیتمرین سر صف و در سرمای اول صبح تئاتر اجرا میکردیم. تقریبا از آن زمان به بعد هرچه عکس از من هست عکس اجراهای تئاتر است. عکس دختربچههایی که با لباسهای رنگی و بیتناسبی که هر کدام از خانه آوردهاند ایستادهاند کنار هم و مشغول اجرا به بدترین شکل ممکناند، به کلیشهایترین حالت. اجراهایی که عرصهای بود برای نشان دادن لباسهای رنگیمان به یکدیگر. لباسهایی که هیچ تناسبی نداشتند. گاهی رفتگری لباس عروس به تن داشت و معلمی لباس محلی رنگی. آنقدر یکرنگ، طوسی، سرمهای و غمگین بودیم که این رنگها لحظههایی زندهمان میکرد و عکسهای مدرسهایمان را از آن حالت ارتشی و کنار هم صف کشیدهی تکرنگ درمیآورد. البته جا به جای عکسهایمان معلمهای سیاه و سرمهایمان با مقنعههای چونهدار و بلند تا روی شکم یا چادر به سر هستند که یا میکروفون را گرفتهاند یا ایستادهاند به تماشا. معلمهایی که به نظرم غمگیناند.
باد در موهایم میپیچد. با موهایم بازی میکند. خوشم میآید. میروم سراغ آیپدم تا کمی بازی کنم. معتاد بازی آنلاینم. مخصوصا وقتی کار فکری میکنم.بازیهای آنلاین ساده و بچگانه. گاهی سر جلسهای مهم یا تمرین، متوجه میشوند دارم بازی میکنم و دعوا و بحث راه میافتد. یکی دو بار سعی کردم توضیح دهم دارم تمرکز میکنم ولی تلاش بیفایدهای بود. کسی میخواند و از دور نزدیک میشود. چه رها جلوی چشم همه میخواند و پیش میآید. تنها است، صدای بدی هم ندارد. مادربزرگم هم میخواند. هنوز هم گاهی زمزمهای میکند زیر ل**ب. صدای خوبی دارد. حالا هم با هم بازی میکنیم. سالها است روی تخت خوابیده و یکی در میان من را به یاد میآورد. بازی این روزهایمان این است: میروم بالای سرش، میگویم: «کوکی، من کیام؟» با نگاهی خالی زل میزند بهم. میگوید: «نمیشناسم والا.» میگویم: «بهارم کوکی، دختر سیروس.» لبخند میزند. نوری در چشمانش میآید. میگوید: «میدونم باهاری.» بازی ترسناکی است. میدانم یک روز بالاخره این بازی را میبازم.
حالا دیگر همه را گفتهام. اگر نگفتم از درختی بالا رفتهام، نگفتم در رودخانه با بچهها بازی کردهام، نگفتم اردو رفتهام، چون نرفتهام و نکردهام. کمرم خشک شده. مدت زیادی روی زمین سفت نشستهام. وسایلم را جمع میکنم. بلند میشوم و خودم را میتکانم. هر وقت از لای سبزهها میآیم بیرون، اگر کسی رد شود حتما با تعجب نگاهم میکند. خب. بازی امروز هم تمام شد. نوشتن حالا بازی محبوب من است. باید تنها بازی کرد. میروم به طرف ماشین تا کمی ماشینبازی کنم.
در پرو کتابها داستان خودشان را دارند، جدای داستانی که نویسنده سالها زحمت کشیده و نوشته. نویسنده هیچوقت نمیداند کتابش تا کجاها میرود و دست چه کسانی میافتد. فکر میکند کتابش میرود روی ویترین کتابفروشیها و اگر خوششانس باشد دیده میشود و تحسین میشود. شاید هم کتابش روزی برایش پولساز شود. در این متن روی دیگری از داستان کتابها تعریف میشود. کتابهایی که بیاجازهی نویسنده و ناشر در زیرزمینها و پستوها چاپ میشوند و به دست مردم میرسند. انگار نه انگار که آن کتاب حاصل چند سال زندگی یک آدم بوده و چه خیالهایی برای چاپش در سر داشته.
اصل نخرید/ دنیل آلارکون/ ترجمه امیرحسین هاشمی/ روایت مستند
موضوع: کار (شغل)
(منبع: سایت ناداستان)
(این ناداستان کوتاه شدهی متنی است با عنوان Life Among The Pirates که سال ۲۰۱۰ در شمارهی ۱۰۹ مجلهی گرنتا منتشر شده است.)
مارس پارسال، رودریگو روسالس، مدیر شعبهی پروی پلنتا، ناشر بینالمللی، تماسی اضطراری از مادرید دریافت کرد. نسخهی غیرقانونی رمان برنده تنهاست را در خیابانهای لیما دیده بودند. روسالس جا خورده بود. پائولو کوئلیو در پرو (و همهجا) از پرفروشهای همیشگی است و هر کتاب جدیدش بیبروبرگرد، تقریبا بلافاصله بعد از انتشار رسمی، به شکل غیرقانونی کپی میشود اما این یکی قرار نبود تا قبل از ژوئیه منتشر شود. در واقع حتی به شکل رسمی هنوز به اسپانیایی هم ترجمه نشده بود.
گرچه انتشار غیرمجاز کتابها در کل آمریکای لاتین و کشورهای در حال توسعه رایج است، هر ناشری در منطقه که تجربهی جهانی دارد میتواند بهتان بگوید مسئلهی پرو هم منحصربهفرد است و هم عمیق. بنا به پیمان بینالمللی مالکیت فکری، صنعت نشر پرو بیش از هر کشور دیگری در آمریکای جنوبی از نشر غیرمجاز ضرر میکند، البته به استثنای برزیل که اقتصادش بیش از هشت برابر پرو است. یک گزارش که سال ۲۰۰۵ منتشر شده نتایج نگرانکنندهتری دارد: ناشرهای غیرمجاز بیشتر از ناشرها و کتابفروشهای رسمی کارمند استخدام میکنند و مجموع تاثیر اقتصادیشان تا ۵۲ میلیون دلار تخمین زده میشود. ناشرهای غیرمجاز در روز روشن فعالیت میکنند: دستفروشها در خیابانهای پایتخت تردد میکنند، با کپههای سنگین کتاب از بین ماشینهای ایستاده لایی میکشند یا روی یک تکه برزنت آبیِ پارهپوره کنار پیادهرو بساط کردهاند و خرتوپرتهایشان را چیدهاند به این امید که همه ببینندشان. جلوی دبیرستانها، موسسهها و ساختمانهای دولتی پیدایشان میشود یا در دالانِ بازارهایی ول میگردنند که بیشتر لیماییها از آنجا خرید میکنند. شنبهروزی به مردی برخوردم که کتابهای قانون غیرمجاز میفروخت (نسخههای پارچهپیچ، با ظاهر رسمی و آنقدر خوشساخت که سختم بود باور کنم تقلبیاند) و بهم گفت در طول هفته در دانشکدهی حقوق یک دانشگاه محلی دکهای اجاره میکند، جایی که ناسلامتی قرار است حقوقدانهای آیندهی پرو در مورد قوانین کپیرایت، مالکیت فکری و مفاهیم فانتزی و نامربوط دیگر آموزش ببینند. آخر هفتههای تابستان، این فروشندهها بازار سواحل جنوبی شهر را در دست میگیرند یا توی دکههای عوارضی بیرون شهر جمع میشوند. در حاشیهی این کسبوکار، دزدها هم هستند، جنسبلندکنهای حرفهای که تخصصشان کتابدزدی است. در تمام نمایشگاههای مهم قلاب میاندازند و به همهی کتابفروشیهای رسمی یورش میبرند تا برای بازار پررونقشان کتاب تامین کنند و بعد نوبت میرسد به خود ناشرهای غیرمجاز، کتابسازهای غیررسمی که ماشینچاپهای عتیقه و ازپاافتادهشان در خانههایی کاملا معمولی در محلات فقیرنشین سراسر شهر پنهاناند. کلهگندهی این شرکتها میتواند هفتهای حدود چهلهزار نسخه چاپ کند و به خاطر پخش بینظیرشان میتوانند سه برابر یک ناشر رسمی بفروشند. برای چهرهی پرفروشی مثل کوئلیو عدد و رقمها از این هم بزرگتر است.
طولی نکشید تا روسالس قضیه را تایید کرد. رفت بیرون دنبال کتاب منتشرنشدهی کوئلیو و در اولین تقاطع اصلی گیرش آورد. باید کاری میکردند. ناشرهای غیرمجاز پرویی جزو سریعترین و کارآفرینترینها در دنیا هستند، یا شاید بشود گفت خائنترین؛ واقعیتی که کوئلیو و کارگزارهایش خوبِ خوب از آن آگاهاند. اوایل این دهه، ناشرهای غیرمجاز صنعت نشر پرو را تقریبا نابود کردند، خیلیها دوام آوردن و احیایش را چیزی شبیه معجزه میدانند. معروف است کتابهای تقلبیای که در لیما چاپ میشوند در کیتو پایتخت اکوادور، در لاپازِ بولیوی، در شهرهای شمالِ شیلی و حتی در بوئنوس آیرسِ آرژانتین دیده شدهاند. این نسخهی کتاب کوئلیو، اگر قرار بود وارد شود، میتوانست به احتمال زیاد سرمایهگذاری بزرگ شرکت روسالس برای انتشار این رمان در دنیای اسپانیاییزبان را بیاثر کند. آدمهای کوئلیو اقامهی دعوی کردند.
و اینگونه بود که جنگ گاه و بیگاه علیه نشر غیرمجاز کتاب در پرو آغاز شد. اتحادیهی نشر پرو شکایتی حقوقی ثبت کرد، روند تحقیقات به جریان افتاد و چند ماه بعد، بیست و سوم ژوئن، بعد از اینکه جستوجوی چاپخانههایی که کتاب کوئلیو را چاپ میکردند بینتیجه ماند، اتحادیه ترتیبی داد که پلیس به جای چاپخانهها به نقاط فروش یورش ببرد. کنسرسیو گراو انتخاب شد، بازاری در یک خیابان شلوغ در مرکز لیما که به جنسهای تقلبیاش مشهور بود. در عملیات، یک میلیون سل (معادل ۳۴۸ هزار دلار) کتاب چاپ غیرمجاز به دست آمد، تقریبا نودهزار جلد. تقریبا تمام شبکههای مهم ماجرا را پوشش دادند؛ هرچند که چندتاییشان هم اشاره کردند در عرض بیستوچهار ساعت دکهها دوباره برپا شدند، پر از کتاب. احتمالا این قضیه تازگی نداشت. ناشرهای غیرمجاز مثل قاچاقچیان مواد مخدر همیشه فرض را بر این میگذارند که درصدی از جنسهایشان به بازار نمیرسد. این ضررها در بودجهشان پیشبینی شده، بخشی از هزینهای که پذیرفتهاند برای کسبوکارشان بپردازند.
اما هنوز یک غافلگیری دیگر در کار بود. در ژوئیه، وقتی پلنتا بالاخره نسخهی رسمی رمان کوئلیو را در پرو منتشر کرد، روسالس تصمیم گرفت دو متن را با هم مقایسه کند. خط به خط پیش رفت، صفحه به صفحه، و متوجه شد ترجمهها اساسا یکساناند. همانطور که روسالس تصور کرده بود، ناشرهای غیرمجاز پرو حتی نکرده بودند ترجمهی خودشان را سفارش بدهند. در عوض در اسپانیا به نشر پلنتا رخنه کرده و ترجمهی رسمی را پیش از اتمامش دزدیده بودند.
در پرو کتابهای جدید ـ به عبارت دقیقتر، کتابهای جدیدی که قانونی تولید شدهاند ـ معمولا با برچسب «اصل بخرید» فروخته میشوند، یکی از پیشپاافتادهترین راههایی که صنعت نشر با آن به تهدید ناشران غیرمجاز واکنش نشان داده. با این حال واقعیت این است که اگر در پرو کتابت غیرمجاز منتشر شود، معادل این است که رفته باشی توی لیست پرفروشها. یکی از نویسندههایی که میشناسم تمام نوشتههایش را اینطور تمام میکند: با ترغیب خوانندهها به خریدن کتابهایش پیش از نشر غیرمجازشان. وقتی در مورد این قضیه ازش پرسیدم اعتراف کرد تا حالا چاپ غیرمجاز کتابهایش درنیامدهاند اما خداخدا میکرد این اتفاق به زودی بیفتد.
ناشران غیرمجاز دستشان به بخشهایی از بازار میرسد که ناشران رسمی نمیرسند یا برایشان مهم نیست. بیرون لیما، صنعت چاپ غیرمجاز کتاب تنها چیزی است که اهمیت دارد. اسکار کلچادو لوسیو، یکی از انگشتشمار نویسندههای پرویی که راستی راستی زندگیشان را از فروش کتابهایشان میگذرانند، ماجرای زمانی را برایم تعریف کرد که به شهر هوانکایو رفته بود تا در یک مدرسهی خیلی فقیر کتاب بخواند. سیصد کتاب امضا کرده بود و حتی یک جلد اصل هم به چشمش نخورده بود. خیلی ساده، نسخهی اصلی گیر نمیآمد. هیچ کتابفروشیای در هوانکایو نبود. کافه نویسندگاننویس که از ترس شکایت ترجیح داد اسمش را نیاورم ناراحت شده بود که کتابش در زادگاهش گیر نمیآمد. پس با یک ناشر غیرمجاز در لیما تماس گرفته بود، قرارومداری گذاشته بود، و طولی نکشیده بود که کتابش در کل کشور فروخته میشد. وقتی در مورد قضیه ازش پرسیدم، تاسفی در کارش نبود: «اگه مدیر یه نشر یه کتاب رو بیست دلار بفروشه و یکی دیگه همون رو با سه دلار دربیاره، احتمالا اون مدیره خیلی آدم مزخرفیه.» در چند مورد، ناشران غیرمجاز آثاری از نویسندههایی را نجات دادهاند که صنعت نشر رسمی فراموششان کرده بود. یکی از دوستانم داستان لوییس هرناندس را برایم تعریف کرد، شاعری نهچندان مشهور و پیشرو با پیروانی پروپاقرص در میان دانشجویان. نسخههای کپیشدهی مجموعه شعرهای او که دیگر چاپ نمیشد سالهای سال دستبهدست میچرخید اما هیچ ناشری به خودش زحمت نمیداد آثارش را تجدید چاپ کند. تا اینکه دستفروشی از مرکز شهر لیما به این نیاز پی برد، با یکی از چاپخانهها شریک شد و نسخهی غیرقانونی خودش را به بازار عرضه کرد.
یادم است سال ۲۰۰۷، حولوحوش زمانی بود که رمان اولم درآمده بود، با دوستم تیتینگر که او هم کتاب تازهاش توی کتابفروشیها بود، با ماشین میرفتیم ناهار. برای یک نشریه کار میکردیم و هوبرت، صاحب نشریه، رئیسمان، پیشنهاد کرده بود ببردمان بیرون که جشن بگیریم. سر راه، رسیدیم به چراغ یک تقاطع که بازار هم بود، از آنهایی که دستفروشها تویش میوه و وایتبرد و روزنامه و اسباببازیهای بادشدنی میفروختند. صحنهای است که در صدها و شاید هزاران چهارراه پایتخت پرو تکرار میشود، تصویری آشنا برای هر کسی که در آمریکای لاتین یا هر کشور در حال توسعهی دیگری زندگی میکند یا به آن سفرکرده است. بینشان طبیعتا کتابفروش هم بود و هوبرت یکیشان را صدا زد. فروشنده چاق بود و دستوپاچلفتی. ناشیانه بین ماشینها حرکت میکرد و کتابهایش را مثل سپر جلویش گرفته بود.
هوبرت پرسید: «چیزی از آلارکون یا تیتینگر داری؟»
مرد اخم کرد: «کی؟»
همین. هوبرت شیشه را داد بالا.
رو کرد بهمان و گفت: «جفتتون ریدین.»
تا جایی که میدانم اولین مجموعه داستانم هیچوقت چاپ غیرمجاز نشد که یکجورهایی ضدحال است. روزی که با هوبرت رفتیم ناهار، رمانم تازه به کتابفروشیها رسیده بود و قیمتش هم حدود پنجاه سل بود، معادل هجده دلار. تقریبا همان قیمتی که ممکن بود در کتابفروشیهای آمریکا داشته باشد، با یک تفاوت عمده: در پرو آن رقم معادل بیست درصد درآمد هفتگی یک کارگر معمولی است. راستش از قیمت کتاب شرمنده بودم. وجدانا چطور میتوانستم از خانواده و دوستانم انتظار داشته باشم آنهمه بالای یک کتاب پول بدهند؟ البته بجز آن اقلیت طبقهی متوسط به بالا که آنقدر پول برای دورریختن دارند.
چند هفته بعد در کتابخانهی زندانی در لیما کتابخوانی داشتم. یک جلد از رمانم را همراه برده بودم تا به مجموعهشان اهدا کنم اما در کمال شگفتی دیدم زندانیها خودشان یکی دارند. تقریبا به خاطرش شرمنده بودند اما دستآخر قبول کردند بهم نشانش دهند. روی کاغذ ارزانقیمت چاپ شده بود و کیفیت فتوکپیاش تعریفی نداشت: هر چند صفحه یک تار مو روی متن شناور بود و بعضی صفحهها کج کپی شده بود، در نتیجه جملاتم با شیبی غمانگیز به لبههای بیرونی کاغذ متمایل میشد. یکی از زندانیها توضیح داد که کتابم را یکی از بیرون بهش هدیه داده. مدعی شد نمیدانسته غیرمجاز چاپ شده است. سر تکان دادم که مثلا باورم شده.
کتابدار زندان ازم پرسید: «میشه امضاش کنید؟» البته که امضا کردم، و آن روز زندان را با این احساس ترک کردم که انگار کار مهمی انجام دادهام.
کتابهای اصل کماکان کالاهایی لوکس با قیمتهای کمرشکن به قوت خود باقی ماندهاند که دستِ بیشتر جامعه بهشان نمیرسد. قسمتهای وسیعی از کشور هیچ کتابفروشی رسمیای ندارند. ایکیتوس، بزرگترین شهر در ناحیهی پروییِ آمازون با حدود چهارصد هزار جمعیت، فقط دو کتابفروشی دارد که تا ۲۰۰۷ همانها را هم نداشت. کتابخانههای مدارس، اگر اصلا وجود خارجی داشته باشند، چیزی در بساط ندارند جز بیست سی جلد عنوان پوسیده که نه ارزش ادبی دارند نه تاریخی. تنها مجموعههای درست و درمان بیشتر وقتها در دانشگاههای خصوصی جا داده شدهاند که نه استادها حق دارند در آنها پرسه بزنند نه دانشجوها، کتابها را بیش از بیستوچهار ساعت نمیشود امانت گرفت؛ یعنی فقط در حدی که بشود کپیشان کرد (بخوانید چاپ غیرمجاز) و برشان گرداند.
در چنین شرایطی چاپ غیرمجاز کتابها تعجب دارد؟ میتوانید از غیررسمی بودن قضیه غصه بخورید، میتوانید اسمش را دزدی بگذارید، میتوانید برای ضرری که به صنعت نشر رسیده ماتم بگیرید اما اگر عاشق خواندن باشید، انکار این منطقِ امیدبخش سخت است: اگر کسی کتاب میفروشد یک نفر هم باید آن را بخرد و اگر کسی کتاب میخرد، کسی هست که آن را بخواند و خواندن، به خصوص در کشوری به فقیری پرو، مگر چیز خوبی نیست؟
در ژوئیه، چند هفته پیش از شروع نمایشگاه سالانهی کتاب لیما، رفتم هرمان کرنادو را ببینم، مدیر پیسا، از آخرین شرکتهای مستقل نشر در پرو که هنوز سرپا است. از آن روزهای عجیب و غریب شهر بود: از آسمانی یکدست خاکستری قطرات ریزی میبارید، آنقدر غلیظ که میشد بهش گفت باران. بارش به لیماییها شبیخون زده بود. ترافیک این شهر بیابانی از وضعیت فقط آشفته به واقعا وحشتناک رسیده بود. ماشینها یکدفعه توی خیابانها لیز میخوردند و عابران پیاده زهرهترک میشدند.
کرنادو جزو کسانی است که برای حفاظت از حقوق نویسندهها در پرو تا پای جان جنگیدهاند و هزینهی گزافی هم پای این تلاشهایش داده است. پیسا که سال ۱۹۶۸ تاسیس شده زمانی کتابهای ماریو بارگاس یوسا را درمیآورده و علیالقاعده کرنادو باید پولدار باشد. اما نیست. روزی که دیدمش تکیده و فرسوده به نظر میرسید، اصلاح نکرده بود و مثل کسانی که هفتهها است از خانه بیرون نرفتهاند رنگپریده بود. دفترش در طبقهی نهم ساختمانی زشت، تنگ و گرفته بود. پنجرهها به منظرهی تپهها باز میشد اما کرنادو آفتابگیرشان را داده بود پایین. حسم بهم میگفت ماهها است آنها را بالا نداده.
تز کرنادو ساده بود. هرچند نشر غیرمجاز کتاب در پرو همیشه در جریان بوده، تا سالهای سال در مقیاس کوچک انجام میشده و فقط نیاز دانشجوها را رفع میکرده. بعد دههی ۸۰ از راه میرسد، سالهای بینظمی عمومی. کشور به سختی از گرفتاریهای آن دهه جان سالم به در برد: جنگ داخلی جان هفتادهزار نفر را گرفت و اقتصاد تقریبا متلاشی شد. تا ۱۹۹۰، اَبَرتورم به نرخ سالانهی ۷۶۴۹ درصد رسیده بود و طبقهی متوسط کم وبیش از صفحهی روزگار محو شده بود. پیسا حتی در آن اوضاع وحشتناک هم دوام آورده بود اما حالا اوضاع داشت بدتر میشد. طبق حرف کرنادو، اولین نشانهی زوال در آخرین سالهای اولین دورهی ریاست جمهوری آلن گارسیا پیدا شد، وقتی رئیسجمهور در یک مصاحبه گفت با توجه به بحران اقتصادی معنی ندارد والدین برای بچهها کتابهای درسی اصل بخرند. به عبارت دیگر رئیسجمهور داشت از نشر غیرمجاز حمایت میکرد.