[ ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد... ]

شاید هم زنِ کدخدا یک شب مانده به زمستان بی‌خبر از خانه گذاشته و رفته...
به محض در آمدن سیاهی، کدخدا اهل دِه را دور هم جمع کرده تا بلکه صدای جمع، زوزه‌ی تنهایی‌اش را خفه کند!
احتمالا هر کسی هم که سوال کرده، این گونه ماجرا را پیچ‌ می‌داده‌ که... چه می‌دانم، در بلند‌ترین شبِ سال، خوب نیست آدم تنها به ماند...
ولی حرف مفت می‌زده؛ آخر کدام آدم را دیده‌ای که به خاطر یک دقیقه طولانی بودن دق کند؟!
سرِ شصت ثانیه بیشتر، این همه بالا و پایین برود و تا نیمه‌های شب به قول خودشان "جشن" بگیرد؟!
ساده‌ای ها!
عزیزِ من بحثِ یک دقیقه و چند لحظه بیشتر بودن شب و روز نیست... بحثِ دل است! کیفِ دلِ آدم کوک نباشد؛ بساط شادی آدم که یار باشد، در پهلو نباشد؛ فرقی ندارد، رعیت باشی یا ارباب، جوان باشی و جاهل یا ریش سفید دِه؛ حالِ دلت که خوب نباشد هی بازی در می‌آوری...
شده حتی می‌نشینی عینِ دیوانه ها می‌شماری که ببینی هر شب چند ثانیه و چند دقیقه است!
حاضرم قسم بخورم، کسی که بلندی یلدا را کشف کرده مثلِ کدخدا حداقل یک شب را بی‌دلبر صبح کرده است...

✍ #هانیه_قبادی


_ ۵ دی ماه ۹۹ _

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: _Mehrab_
حالا که آمده‌ای

از گذشته نپرس

در روز آفتابی

از برف سنگین شب قبل

چه می‌ماند؟



| مژگان عباسلو |




 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: _Mehrab_
نه ساعتی به وقت زمستان

برای احساساتم وجود دارد

و نه ساعتی به وقت تابستان

برای شوق و شور من!

همه ی ساعت های دنیا

در یک زمان به صدا در می آیند

وقتی که قرار من و تو از راه می رسد

همه ی ساعت های دنیا

در یک زمان از صدا می افتند

وقتی که بارانی ات را برمیداری و دور می شوی!



| سعاد الصباح / ترجمه: وحید امیری |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: _Mehrab_
زمستان سردی بود...کنج کافه کنار پنجره نشسته بودیم.
دست‌های از سرما یخ زده‌اش را دور تا دور فنجان پیچیده و به بخارِ چای‌اش خیره شده بود.
دیوار زمخت سکوت را شکست، کاری که من در انجامش بی‌مهارت بودم!
بی مقدمه گفت:
+ امسال زمستون هم بی‌رحمانه سرده ها نه؟!
همانطور که شاهد عشق بازی گنجشک‌ها از پنجره‌ی کافه بودم، جواب دادم:
_ خیلی...
پیچکِ بدحالی و دلتنگی چند روزی بود که دورم پیچیده شده بود
روزی هزار بار زمزمه میکردم که چیزی نیست و خوبم...
روزی هزار بار خودم را گول میزدم!
اما امروز دیگر به دور گلویم رسیده و همین بود که ساکت‌تَرم کرده بود...!
اما هیچ‌کس جز آن آدمی که رو به رویم نشسته بود نمیتوانست آنگونه غم را از چشمانم بخواند.
غم‌ام را خواند و به دامم انداخت
+ خوبی رفیق؟!
_ آره چیزی نیست!
+ میدونی چیه...راستش من آدم گول زدن و دلخوش کردن خودم نیستم.
وقتی دلبرِ کنجِ دلم ولم کرد و رفت،
فرداش با خودم نگفتم برمیگرده میاد کِز میکنه سرِجاش
نگفتم بره بگرده مثل من پیدا نمیکنه
نگفتم دلش که سنگ نیست بالاخره تنگ میشه واسه ما...!
عوضش میدونی چیکار کردم؟!
وایستادم جلو آینه، زل زدم به چشمای آدم آشفته‌ای که تو آینه رو به روم ایستاده بود
گفتم ببین رفته...قرار نیست مثل قصه‌ها برگرده از پشت دستشو بذاره رو چشمات بگه میخواستم ببینم چقدر دوسم داری...
قرار نیست با بغض بیاد پشت پنجره اتاقت و فریاد بزنه کاش بدونی چقدر دِلم تنگته
آدم تو آینه رو گرفتم تو بغلم و گفتم ببین از امروز تا هر وقت که خواستی گریه کن، ولی بعدش بلند شو، هرجوری شده بلند شو، به هر جون کندنی...نذار غم باورش بشه که زورش رسیده بهت!
وقتی افتادم، زانوهام که کوبیده شد به زمین خودمو گول نزدم که بگم چیزی نیست که یه زمین خوردن سادست
به جاش دستامو گذاشتم رو زانوهام به خودم گفتم میدونم درد داری ولی بلند شو و اینبار محکم‌تر بایست طوری که دیگه زمین نخوری!
خودم رو گول نزدم تا تلخی زندگی رو یادم بره.
تلخیشو چشیدم تا بزرگ بشم تا بشم این آدمی که رو به روت نشسته ‌و داره این حرفا رو بهت میزنه!
خودتو گول نزن رِفیق
میمونه رو هم غصه‌هات با این خوبم، چیزی نیست ها...!
میمونه رو هم تلنبار میشه...اونوقت دیگه هیچ اشک و سیگار و الکلی پاکش نمیکنه از دلت!
حالا بگو ببینم...خوبی؟!
هیچ جوابی برای سوالش نداشتم.
دستانش را باز کرد و در آغوشش به اندازه سالها گریستم...!

| سارا اسدی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: _Mehrab_
زمستان از دست‌هایم گذشته

به استخوانم رسیده بود

و ها کردن آن‌ها همان قدر گرمشان می‌کرد

که دست‌های آدم برفی را



| شمیم شهابی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.

مدیر کل انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر کل انجمن
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
7,547
پسندها
پسندها
21,758
امتیازها
امتیازها
918
سکه
1,151
حالا که آمده‌ای

از گذشته نپرس

در روز آفتابی

از برف سنگین شب قبل

چه می‌ماند؟



| مژگان عباسلو |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین