به نام خالق عشق?

مشاهده فایل‌پیوست 90678
نام داستانک: زیر آسمان سیاه
ژانر: تراژدی
نویسنده: ح _ وفا
سطح اثر: محبوب
ویراستار: @لِــیــدی گُـل

مقدمه:
زندگی هر روز مارا به بازی می‌گیرد، گاهی از کوه امید لحظه‌های خوش‌مان پرت می‌کند پایین. گاهی به تمسخر صحنه سازی می‌کند گویا کوه مشکلات را فتح کرده‌ایم.
هدفم از گفتن این‌ حرف‌ها فقط این‌بود که بگویم زندگی را جدی نگیرید؛
درست زیر همین آسمان سیاه زندگی مرا نابود کرد... و حال بازهم زیر همان آسمان می‌خواهد مرا به بازی بگیرد!
تصمیم چیست؟
ماندن در تاریکی، یا رفتن در روشنایی زندگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 34122
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش:
"به نام خدا"

درب خانه را باز کردم، هوای خانه کمی گرفته بود. فهمیدم بازهم مادر شب را خانه‌ی نگین سپری کرده‌ و اصلاً نیا‌مده است!
سری تکان دادم. چادر و کیفم را روی جالباسی قهوای رنگِ چوبی گذاشتم. کفش‌هایم را داخل جاکفشی، ست جالباسی انداختم. حوصله‌ی هیچ‌ وسایل اضافه‌ای برایم نمانده بود. تنها چیزی که تک تک سلول‌های تنم برای بدست آوردنش التماس می‌کرد خواب بود. خوابی عمیق و به دور از هر صدایی حتی ضربان قلبم.
از راهروی کوچک گذشتم و نیم نگاهی به حال انداختم. نمی‌دانم چرا اما هیچ کس مرا یادش نیست همه دور نگین می‌گردند؛ صدای وجدانم دیگر نگذاشت ادامه دهم سری از تاسف برای خودم و افکار پوچم تکان دادم.
دستگیره‌ی در اتاقم را در دست گرفتم، درست همان لحظه صدای تلفن بلند شد. ابرو‌های کوتاهم را درهم کشیدم و غرغر کنان وارد پذیرایی شدم. برای اولین‌بار در طول عمرم خدا را شکر کردم برای فاصله‌ی کوتاه اتاقم و پذیرایی.
تلفن را برداشتم، تمام عضلات بدنم تیر می‌کشیدن سریع نشستم رو مبل‌های مخمل زرشکی رنگ. گوشی را نزدیک گوشم بردم و به جیغ جیغ‌های پشت خط جواب دادم.
- الو، سلام!
صدای کوثر دختر عمه‌‌ام بلند شد بیشتر داد می‌زد تا حرف:
- نفس، چرا هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟ اصلاً چرا انقد دیر صدات پاشد! کجایی؟ اومدی خونه؟

 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین