*نام رمان:
نویسنده از اسمی با ترکیب دو کلمه استفاده کرده. استفاده از کلمهی عشق زیادی تکراری شده و در اکثر رمان ها دیده میشه و برای جذب خوانندهای که محتوای رمان رو نمیدونه، ناموفق هست. حکم عشق در نگاه اول می تونه بیانگر عشق عمیقی باشه که تمام جنبه های عقلانی رو باطل می کنه و باعث میشه در جهت اون عشق تصمیم و عمل انجام بشه و ژانر عاشقانه بلد ترین ژانریه که توی عنوان دیده میشه اما ژانر اجتماعی که به عنوان ژانر دوم انتخاب شده خیلی کمرنگ تر و دور از ذهنه. این اسم اشاره به بازی احساسات در تصمیمات مما داره که با مفهوم داستان هماهنگ هست.
*جلد:
استفاده از تصویر دختر شاید در جلد ها ایده ای جدید محسوب نشه اما برای خواننده ای که با ملیت ها و پوشش ها آشنایی داره و می تونه هندی بودن دختر توی تصویر رو تشخیص بده می تونه ایجاد سوال بکنه که چرا اون دختر باید هندی باشه؟! و خودش اشاره به ایده داستان داره اما رنگ های روشن استفاده شده توی تصویر تنها نشون دهنده یه رمان عاشقانه ملو با پایان خوشه و هیچ اثری از اجتماعی بودن رمان در جلد دیده نمیشه. من نمی تونم سلیقه ای بگم که خب رنگای زیبایی انتخاب شده و باهم هماهنگن و فضا رو روشن کردن... من باید دوتا ژانر رو توی جلد ببینم و از نظر من باز انتخاب ژانر اجتماعی برای این رمان مناسب نیست.
لوگو به صورتی قرار گرفته که من بیشتر عشق حکم می خونمش و اگه این دوتا کلمه ساده و متداول نبودن و از کلمات پیچیده و ادبی استفاده شده بود ذهن خواننده توانایی مرتب کردن عبارت رو نداشت.
*خلاصه:
خلاصه رمان حکم عشق: فرامرز بعد از سالها به دنبال رفیق قدیمیاش احمدرضا آمده است(آوردن اسم ها توی خلاصه رمان از جذابیت اون کم می کنه و مخفی موندن نام شخصیت ها تا زمانی که شروع به خوندن رمان می کنیم خودش یکی از عوامل حس جذابیته این جمله می تونست با عباراتی با سادگی کمتر بدون ذکر نام بیاد و با یکی دوتا آرایه باعث جذاب تر شدن آغاز خلاصه بشه) اما در شرایطی به او میرسد که به جرم قتل در زندان است و منتظر اجرای حکم اعدام،( این کشمکش بین قاتل و مقتول و حکم اعدام توی خیلی از داستان ها و حتی سریال و فیلم به چشم می خوره و تازگی لازم برای ذکر شدن تو خلاصه رو نداره) فرامرز برای گرفتن رضایت از خانوادهی مقتول پا پیش میگذارد تا دوستش را از زیر تیغ نجات دهد او را نجات میدهد( تمام داستان از الان لو رفتست و حتی اندک کنجکاویی که برای خواننده در مورد نجات پیدا کردن یا نکردن اون شخص ایجاد شده رو هم از دست دادین) اما در عوض از او میخواهد که... (این جمله به زور می خواد تمام مجهولاتی که باید در خلاصه گنجونده میشده و نشده رو به دوش بکشه اما بانو این عبارت کوتاه که چندان هم جذاب نیست و تنها باعث قضاوت زودهنگام خواننده و منصرف شدنش از ادامه رمان میشه، نمی تونه بار لو رفتن کل داستان رو به دوش بکشه و فقط یه بستری آماده کردین تا خواننده با خودش بگه: خب لابد با توجه به ژانر و جلد خواسته بره یه ازدواج و معاقشه سوری با یه دختر داشته باشه و به اندازه کافی برای یه خلاصه رمان نقطه مجهول ایجاد نمیکنه!)
خلاصه تا حدودی کلیشه ای هست و باتوجه به حکم اعدام و قتل میشه گفت ته مایه ای از ژانر اجتماعی داره ولی خب ژانر عاشقانه که ژانر اصلیه؟! هیچ اشاره ای به ژانر عاشقانه نشده... جمله باز توی خلاصه هست که خودش امتیاز منفی محسوب میشه.
توی ایده رمان یه بخش نو هست که به هندوستان و یه بانوی هندی وصل میشه... به علاوه اون نقاط جذاب تری هم توی متن بودن که میشد ازشون یه خلاصه جذاب در بیارید نه صرفا یه گزارش از ابتدای مان.
*ژانر:
ژانر عاشقانه و اجتماعی بیان شده و تقریباً میشه گفت درسته، هر چند تا به اینجای رمان زیاد ژانر اجتماعی به چشم من نیامد. اوج اجتماعی رمانتون زندانی شدن و حکم اعدام احمدرضاست که خیلی سریع و یهویی هم سر و تهش رو هم آوردید و وارد بطن هیچ حادثه اجتماعی اساسیی نشدین و اغلب متن عاشقانه و حول محوریت همون عشقه. ژانر عاشقانه به عنوان ژانر اصلی به درستی انتخاب شده.
*مقدمه:
مقدمه مشخصی برای رمان معلوم نکردین اما من همین جمله ابتدایی رو مقدمه در نظر میگیرم:
دل که رویِ دل بیفتد، عشق حاکم میشود... پس به حکمِ عشق، بازی میکنیم
اولا که درساده ترین نکته اینه که آخر اولین جمله نوشته تون نقطه یا علامت نگارشی قرار بدید
از این جمله می شه برداشت کرد که یه نقشه یه قرار یا تصمیمی گرفته شده ولی در این بین یه عشق به وجود میاد و بازی رو بر می گردونه که علاوه بر اینکه کمی کلیشه ای هست چند بار از واژه عشق استفاد شده. بهتر بود که از کلمات دیگر و متنی به نسبت بلندتر استفاده میشد اما تا اینجا این متن که مرتبط با رمان هست به نسبت قابل قبول هستش.
*آغاز:
شروع رمان با وارد شدن فرامرز به محله بود و خب جالب بود؛ حال و هوای دهه ۶۰ رو بهم داد.
توصیف نویسنده رو راجع به محلهی خودش و تفریحات بچگیش به نظر جذاب بود و غیر کلیشه ای بود، البته بهتر بودن که کمی خاطره بازی و قدم زدن و توصیفات بیشتر کنید و این می تونست علاوه بر ایجاد کنجکاوی حس خوبی به خواننده در مورد رمان بده چون خواننده از شخصیت ها و اتفاقات خبر نداره چند تا خاطره مثل دوچرخه سواری تیله بازی و فوتبال فرامرز با احمدرضا ذکر می کردید تا علاوه بر ایجاد تم درست و حس نوستالژیک همزادپنداری خواننده با کاراکتر رو از همون ابتدا بالا ببرین.
*توصیف چهره:
همین که فرامرز و احمد رضا روبه روی هم قرار گرفتن شروع کردید رگباری و پشت سر هم ویژگی های ظاهریشون گفتین و دیگه تا اخر چهار صفحه رمانتون دیگه توصیفات تکرارشونده و مناسبی نداشتین اما همون توصیفات درست و خوب بود اما اینکه یهویی و پشت سر هم قرار گرفتند یکم باعث ضعف این عنصر داخل رمان میشد. ب
توصیف چهره به شدت معمولی بود و بعضی جاها کار لازم بود، بهتر بود به جای اینکه یکجا و مسلسل وار توی چند خط یه شخصیت رو توصیف کنید کم کم و بین دیالوگ و مونولوگ توصیف بشن... توی متن رمان جاهای زیا دی بود که می تونستین توصیف چهره داشته باشید اما استفاده نکرده بودید.
*توصیف احساسات و عواطف:
خشم و عصبانیت و تنش بین کاراکتر ها قوی ترین حسی بود که به خواننده القا می شد و توی توصیف عواطف ملموس فروزان مثل بالا رفتن ضربان قلبش موقع تماس فرامرز شور و اشتیاق قابل درکی رو به مخاطب انتقال میداد و تا حدودی توی انتقال عواطف خوب عمل کرده بودید اما توی توصیفات عواطف و احساسات ابتدای رمان برای مادر احمد رضا و خانواده مقتول حس هایی که از دیالوگ ها و رفتار ها دریافت می شد و توصیفاتتون حس طبیعیی به خواننده انتقال نمی داد و انگار اون درموندگی و غم بین دوتا خانواده خوب به تصویر کشیده نشده بود.
کلافگی فرامرز و ترس و ضربه عاطفی احمد هم حس هایی بودن که توی توصیفشون موفق بودید اما به طور کلی برایداستان عاشقانه که عواطف بخش اعظمی رو شکل میدن با توجه به زاویه دید می تونستین همزادپنداری بیشتری رو ایجاد کنید و بیشتر توی عواطف کاراکتر ها دقیق بشید اما با این حال توصیف احساسات جز نقاط قوت رمان حساب میشد.
*توصیف مکان:
مقداری در ابتدای رمان موقع رو به رویی فرامرز با محله قدیمی و خونه احمدرضا و بخشی هم موقع ورود احمد و حامد به شرکت بود و دوتا آپارتمان که آرزوی بچگی فرامرز و احمد بود به علاوه عمارت پدر ماهک هم توصیف شده بودن که بخش اعظم توصیفات مکانتون به خصوص راجع به خونه هرمز توی هند، مسلسل وار و قطاری پشت سر هم ردیف شده بودن و بخشی که در مورد عمارت هرمز نوشته شده بود نزدیک به سه چهار خط کامل فقط توصیفات خسته کننده از عمارت بود و این دست از توصیفات علاوه بر اینکه اغلب خونده نمیشن و مخاطب خودش تند تند ردشون می کنه توی ذهن هم نمی مونن اما اگر توصیفاتتون تدریجی و هر بار با یه اتفاق بخشیش به نمایش گذاشته بشه بهتر توی ذهن میشینه و زیبا تره. علاوه بر اون توصیفات مکانتون خیلی کمه و می تونستین از فرصتای زیادی توی متن و در طول داستان برای توصیف مکان استفاده کنید تا نقشه ذهنی خواننده کامل تر بشه.
*توصیف حالات:
توصیف حالات یعنی نشون دادن حالت ها و حرکات بدن کاراکتر ها و قرارگیری اونها نسبت به هم و در مورد رمان شما می تونم بگم بیشترین بخش توصیفات با وجود داشتن ایراد هایی مختص به همین توصیف حالاته... مخصوصا موقع دعوا و درگیری تو نستین حالت ها رو بهتر توصیف کنید اما جهش ناگهانی توی توصیفاتتون به چشم می خورد... مثال میزنم: فرامرز بعد از دعوا با ماهک عصبی روی صندلی میشینه و بعد از یه دیالوگ سریع بلند میشه یا در ورودی رو می زنن و یهو میگین نشستن داخل خونه... اون خونه فاصله ای بین در کوچه با فضای خونش نیست یا قرار نیست کفش در بیارن... به علاوه برخورد های ماهک... یهو فرار کردن و بعد یه دیالوگ جیغ زدنش کمی بچگانه و مصنوعی هست، توصیف حالات میتونست بهتر باشه نویسنده تونسته بود تا حدی خوب عملکرد داشته باشه اما با این حال برای یک داستان احساسی و قلم خوب نویسنده بهتر بود که توصیفات بیشتر بهش پرداخته میشد.
*شخصیت سازی:
تمایز بین دو کاراکتر اصلی یعنی احمدرضا و فرامرز رو توی عاقل و دلرحم تر بودن احمد و شوخ تر و هیجان طلب و گاهی هفت خطی فرامرز نشون دادین و اینها نتایجی بود که خواننده می تونست از رفتار ها و اتفاقات برداشت کنه و همین که مستقیما با جملات توصیفی تحمیلی نخواستین به خواننده زور کنید که مثلا فرامرز شوخ طبعه یا فروزان خجالتی و محتاط و قلبا احساسی و سادست خیلی خوبه.
تنها نکته ای که می تونم بگم عدم متمایز بودن دیالوگ های هر کاراکتر برای شخصیت سازی بهتر در پنجاه درصد متنه... پدر سعید یا سینا باید چاله میدونی و بازاری تر حرف می زدن و دیالوگ های کیمیا و مادرش، آقا صفر با حبیب یا بقیه کاراکتر ها کمی نسبت به شخصیت پردازیشون متمایز می بود.
*سیر:
سیر برای یه رمان عاشقانه اجتماعی زیادی سریع بود و اتفاقات رو با عجله اسکیپ می کردین تا به اوج داستان برسین در حالی که اختصاص دادن زمان و متن بیشتر به اتفاقات و جا انداختن اونها می تونه به اوج داستان کمک کنه. بدون اینکه یه مسئله جا بیوفته سریع کات می شد و بعدی شروع میشد و به طور مثال می تونستین یکم بیشتر به قتل و حکم اعدام و گیر و دار رضایت دادن خانواده سعید بپردازین تاهم رنگ و بوی اجتماعی رمان افزایش پیدا کنه و هم شخصیت ها بهتر شناخته بشن و برای خواننده به نمایش در بیان... فرامرز یهویی می رسه خیلی سریع با دوتا پرس و جو آدرس خونه حبیب رو پیدا می کنه خیلی سریع از ماجرا خبردار میشه و با خواهر و مادر احمد ملاقات می کنه و همون روز بی زحمت و برو بیا یهو رضایت میگیره و وکیل تاپ و با نفوذش دو هفته ای احمدو می کشه بیرون فرداش میرن شرکتش یهویی مدیر معاون میشن و یهو مسئله ماهک وارد میشه و سریع فرامرز برای بردن دل فروزان اقدام می کنه و فروزان هم فی الفور می افته تو دام و اون وسط یهویی آدمای میمندیو میخره... به شدت سریعه و باور پذیری رو پودر می کنه.
پیرنگ:
پیرنگ اصلی و غالب متن عاشقانه بود و از موقع ملاقات فرامرز و فروزان و جملات کلیشه ای لرزیدن قلب و قفل شدن نگاه وارد پرداختن به پیرنگ شدین اما ساختمون و پایه های داستان خیلی از هم گسسته و نا متعادل بود.
احساس می کنم تصمیمات ناگهانی و تغییرات یهویی بنا به احساسات نویسنده زیاد توی متن انجام شده...فرامرز با دیدن فروزان دلش می لرزه و یکبار هم با خودش میگه هر چقدر پر دردسر تر باشی و بیشتر مقاومت کنی بیشر می خوامت بعد متوجه میشیم که قصدش بازی دادنه. اول میگین فرامرز امروز عازم هنده برای همین داره تند تند کارا رو انجام میده بعد میره ناهار می خوره شب خونه فرامرز می خوابه و خیلی ریلکس برای نماز صبح بیدارش می کنه و وقتی میره موزون و با میمندی درگیر میشه و زخمی به هتل میره تازه یادش میوفته باید هند می رفته و توی تماس تلفنی به فروزان میگه سفرش رو عقب انداخته و فردا باید بره و از این قبیل اتفاقات یهویی و غیر ضروری توی رمان هستن که خواننده نه تنها حس نمی کنه رمان دارای پیرنگ از قبل چیده شده و برنامه ریزی قبلی هست. پیرنگ میتونست کمی آروم تر پیش بره و انقدر یهوی به نقطه اوج داستان نزدیک نشه.
تم:
از پارت های ابتدایی چندین و چند بحث و درگیری و نزاع رو توی رمان گنجونده بودیم تم غالب ابتدایی تنش و درگیری بود و این گاها تا پایان رمان تکرار میشد و تنها تمی بود که خوب ایجاد و آروم تموم میشد... بیشتر تم ها حول خانواده و رفاقت ایجاد و عوض می شدن و تعویض تم سریع و بی موقع هم زیاد به چشم می خورد... تاثیر لرزیدن دل فرامرز سریع تموم میشد و تیم نوستالژیک ابتدای رمان سریع جاش رو به نگرانی و شوک از حکم احمد می داد و نوستالژی ایجاد شده موقع گشت و گزار پسرا توی محل خیلی سریع به بحث با فروزان و یه عاشقانه به شدت کوتاه از قفل شدن نگاه فروزان و فرامرز (که بهتر بود دو سه تا جمله خرج اون صحنه می کردید.) تم رمان در بیشتر جاها متناسب با ژانر عاشقانه رمآن بود و البته درام اجتماعی بودن رمان هم به چشم میخورد.
منولوگ ها و دیالوگ ها:
رمان روان و خوبی بود. دیالوگ یا مونولوگ های سنگین نداشت و یک دست بود. برای همین هم دیالوگ و منولوگ های داستان به دل مینشست. شخصیت سازی در دیالوگ ها تا حدودی انجام شده بود مثل شوخی ها و جدی شدن ها یا بیان افکار، همین باعث میشد که دیالوگ ها یکی از مهم ترین قسمت های رمان باشه. منولوگ ها هم تا سطحی قابل قبول بودند. ایجاد کردن حس قدیمی کوچه یا توصیفات و نگاه های هرکس نسبت به قضایا باعث این میشد.
باور پذیری:
اینکه یکی تهمت قتل بهش بزنن و بی گناه به زندان بره یا اینکه دوستی بعد سال ها برگرده ایران و رفیقش رو توی دردسر بزرگی ببینه و کمکش کنه اصلا چیز عجیبی نیست ولی رضایت خیلی ساده و یهویی خانواده مقتول غیب شدن پدر فروزان و برادرش بعد از دریافت پول و سرعت زیاد حوادث کمی باور پذیری رو خدشه دار می کنه وگرنه ایده کلی داستان باور پذیره و میشه منطقا پذیرفتش.
*زاویه دید:
از دانای کل استفاده کرده بودید و برای شرح اتفاقات این رمان مناسب بود اما از این زاویه دید برای بیان جزئیات و توصیفاتی که میشه از تمام کاراکتر ها و عواطفشون داشت استفاده کافی نکرده بودید و زنجیره اتفاقات رو با زاویه دید دانای کل کامل نمی کردید.
دانای کل به احساس قلبی همه آگاهه اما گاهی برای حفظ مجهولات و جذابیت داستان اونا رو بیان نمیکنه اما نه اینکه کلا بیخیال نوشتن مونولوگ های عاطفی برای نشون دادن شخصیت و افکار افراد باشید. بیشتر شخصیتا با خودشون فکر می کردن و تنها موقع نشون دادن ترس درونی احمد از این زاویه دید بهره بردید. می تونستین بیشتر بطن کاراکتر و به نمایش بذارید.
یک جا زاویه دید ناگهانی تغییر کرد توی چند جمله:
به جانب در برگشت و گفت: بفرمایین.
منشی جوان وارد اتاق شد و گفت:
- میبخشید آقای مهندس، هر وقت خواستید برای مصاحبه به اتاقتون میفرستمشون.
رو به منشی گفتم:
- شما، خانم؟
لبخند روی صورت منشی پهن تر شد و گفت:
- اقبالی هستم.
سری تکان دادم و گفتم:
- خانم اقبالی سه دقیقهی دیگه، یکی یکی کسانی که برای سمت حسابدار اومدن بفرستید به اتاقم.
اقبالی چشمی گفت و اتاق را ترک کرد، احمدرضا پشت میز که نشست تلفن روی میز زنگ خورد، گوشی را برداشت (مثلا اینجا هم می تونستین بگین: پس از اینکه اقبالی با گفتن چشمی اتاق را ترک کرد، احمدرضا پشت میز نشست و با به صدا در آمدن تلفن روی میز آن را برداشت.) منظورم از سادگی و کوتاهی مونولوگها همینه. مونولوگ ها خوب به هم وصل نشدن و انگار گسسته و پراکنده ان.
*بافت:
بافت کاملا ساده بدون آرایه و در سطح معمولی قرار داشت اما بافت عاشقانه رمان با یک لحن دلنشین ساده برقرار بود و شاید همین باعث تغییر دیدگاه مخاطب به داستان میشد و به نظر نثر روان و ساده دلنشین می اومد.
*ایده:
شاید ماجرای قتل و اعدام و رضایت اندکی کلیشه ای بود و تصمیم فرامرز مبنی بر فریب فروزان هم چیز تازه ای نیست... اینکه از یکی خواسته میشه به واسطه را*بطه عاشقانه و نزدیک شدن به دختری اختیار اموالش رو دست بگیره هم ایده جدیدی نیست و تنها بخش نوی رمان رخ دادن زنجیره ای از اتفاقاتش در کشور هند و هندی بودن ماهک هست اما سبک قلم نویسنده تونسته بود بخش تکراری بود رمان رو جذاب و قابل خوندن بکنه.
*اشکالات و علائم نگارشی:
دیگه انقدر توی دیالوگ ها پر از ـــه های چسبان جایگزین فعلی بود که کاملا حذف شده بودن که کاملا بیخیالش شدم! چرا آخر جملات دیالوگ از فعل استفاده نمی کردید و ه آخر که مشونه فعل است هستش رو کاملا نادیده می گرفتید؟ چون خیلی توی دیالوگ تکرار میشد فقط یک نمونه میگم تا منظورم رو متوجه بشید:
چرا گریه میکنید آقا حبیب؟
شش ماه که چشم من و مادرش و خواهر و برادرش خیس اشک. (خیس اشکه)
خیلی جاها اصلا به این نوع گفتار توجه نمی کردید ما ته کلمات رو ساکن نمی گیمم و فعل رو به صورت ه میاریم.
از علائم نگارشی درست استفاده شده بود اما گاهی آخر جملات دیالوگ از ، استفاده می کردید دقت کنید که ویرگول برای بین جملات وابسته هست و اخر جمله کامل بعد فعل نمیاد.