نام داستان:
حیاط پشتی گورستان
ژانر:
تریلر روانشناختی، ترسناک
نویسنده:
ریحانه سید حسنی
ناظر : @shadab
سطح : ویژه
مقدمه:
داستان های زیادی برای آن روز سفید ساخته شده است، همان روزی که برای اولین بار متوجه میشوی که تنها نیستی! همان روزی که قسمتی از خودت را میبینی که درون هیچ آینه ای بازتاب نمیشود و برای اولین بار خودی را میشناسی که درست از پشت میله های زندانی که برایش ساختی در حال فرار هست! شاید این دفعه تاریکی حاکم بر صفحات زندگیت نباشه بلکه سفیدی مه مانند دنیایت را ببلعد و مقصر مشکلاتت درون آینه به تو لبخندی وهم انگیز بزند!
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
سرما دانه های برف را قلقک میداد و سوز سرد را به جان شیروانی بلند و قیرگون تيمارستان میانداخت. نمای بیرون سفیدتر از قبل شده بود و من از رنگ سفید متنفر بودم. با پاهایم بر روی صندلی روبهروی پنجره ضرب گرفتم و انگشت اشاره ام را به دهانم نزدیک کردم. دروغ بود، صدای پرستار میآمد که به یکی از بچهها قول مادرش را میداد اما خب بازهم دروغ بود. همه چیز به یک نحو دروغ بود. نمیخواستم ناراحت باشم، اما ناراحت بودم؛ حقیقت مثل زالویی کدر زیر پوستم وول میخورد و من عقب تر از همه از پشت غبار سرما سفیدی کشنده بیرون را نظاره گر بودم. پرستار صدایش را بلندتر میکرد و من هم دیوانه تر از قبل داخل مغزم خودم را سرکوب میکردم. بالاخره صداها بردند و من لگدی محکم به میز وسط سالن زدم و صداها و انرژی آن را درهم شکستند.
سکوت بعد از طوفان شروع به وزیدن کردو سونامی پچ پچ ها شروع شد. پرستار بلوند جلو آمد و عصبی فریاد زد:
ـ چرا اینکارو کردی؟!
نگاهی بی حس به چهره ی عصبی اش کردم و سعی کردم جوابی به او ندهم. دستانم را به گونه ای بسیار محکم به یکدیگر چفت کردم، سوزشش من را به خودم آورد. سعی کردم حرف هایم را ازطریق دهانم خارج کنم، اما فقط نفس میکشیدم. پرستار مدتی ایستاد و من را فوق العاده عصبی نگاه کرد و بعد از مدتی شروع به جمع کردن تیکه های شکسته صندلی کرد. بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم، شروع به راه رفتن کردم. انگار پاهایم متلعق به من نبود و من کنترلشون نمیکردم. به آرامی خودم را از میان شاخه و برگ های سبز حیاط به بیرون کشیدم و به سفیدی آسمان خیره شدم. چشکلی هوا آنقدر آفتابی و روشن بود وقتی که تا همین چند دقیقه پیش برف می بارید؟! سرم را بالا گرفتم و دستم را سایبان چشم هایم کردم. خورشید به شدت مستقیم و صاف به درون چشم هایم سرازیر میشد و تمام رنگ ها را درو میکرد و تنها گرمای کور کننده اش را میشد درون قرینه چشم هایم تصور کنم. با صدای فریاد کسی به پشت سرم نگاه کردم:
ـ هی تو سرما میخوری بیا تو!
سرما خوردن؟! هوا که خیلی خوب بود با برگشتنم بهشت آفتابی تبدیل به یک زمستان تاریک و سرد شد. دست هایم را باز کردم و دانه های برف با رقص خودشان را بر روی دستم رها میکردند. نفسی عمیق کشیدم و به داخل برگشتم. بعضی از اوقات اینشکلی میشد حس میکردم دنیای بیرون هر لحظه درحال تغییر کردن هست و من توان کنترل کردنش را در خودم نمی بینم. آقای دکتر شما هم این مشکل را دارید؟!
دکتر به من نگاهی عجیب می اندازد و خودکارش را به بیرون در می آورد و با صدای زمختش حرف میزند:
ـ نه این مشکل رو من ندارم، چرا صندلی رو شکوندی؟!
پوزخندی میزنم و خنده ام اوج میگیرد دستم را دوباره مشت میکنم و جواب میدهم:
ـ من میگم مشکل دارم تو هم من رو هفت ساله داخل این خراب شده زندونی کردی بعد اونوقت برای یکی از ساده ترین کارهایم دلیل میخوای؟ دلیلی نداره چون دوست داشتم.