شعر اشعار کاظم بهمنی

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی !

مادر این بو*سه های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی

من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی!

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرز ایمن نیستی!

چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی!

دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تیـــر برقـــی «چوبیم» در انتهای روستا

بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت

کـــوچ کردم از وطن ، تنهــــا بـــــرای روستـــــا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها،آمدم

نـــور یک فانوس باشــم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند

پیکرم را بــوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم

قدر یک ارزن نمــی ارزم بـــرای روستــــا

کاش یک تابـــوت بودم کــاش آن نجار پیر

راهیم می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است

بد نگاهـــم می کند دیــــزی سرای روستــا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا

تیـــر سیمانـــــی نخواهد شد عصــــای روستــا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است
خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است


هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و
سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است


ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت نه؛ به من برخورده است


غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است


تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد
آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است


آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین