رمان ترجمه رمان آزمون عروسی| Aramesh

نام رمان: آزمون عروسی
The bride test
نویسنده: Hoang Helen
مترجم: Aramesh.ZR
ناظر ترجمه: @diana.zam

خلاصه:
کایی دیپ، پسری مبتلا به اوتیسم است. او احساسات را به گونه دیگری پردازش می‌کند. کایی کمبود عشق را حس می‌کند و فکر می‌کند که بدون آن ناقص است اما به خاطر بیماری اش به خوبی نمی‌تواند وارد رابطه شود. به همین دلیل مادرش تصمیم می‌گیرد او را به ویتنام ببرد تا عروسی برای پسر خود پیدا کند.
 
آخرین ویرایش:
DAC8B471-2654-4D79-B30A-774387F7ABF1.jpeg

مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمانترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ده سال قبل
سن خوزه، کالیفرنیا
قرار بود کای گریه کند. او می دانست که قرار است گریه کند. در واقع همه می‌دانستند. اما چشمه‌ی اشک او خشک شده بود. اگر اشک‌ در چشمانش نیش می زد، به دلیل مه زدگی شدید اتاق پذیرایی سالن تشییع جنازه بود. غمگین بود؟ گمان می‌کرد غمگین است. اما او واقعا باید اندوهگین می‌بود. وقتی بهترین دوستتان این‌گونه بمیرد، حتما نابود می‌شوید. اگر او یک اپرای اهل ویتنام بود، اشک‌هایش همچون رودخانه جاری می‌شدند. چرا ذهنش روشن بود؟ چرا او در فکر کارها و تکالیفی بود که قرار بود فردا انجام شوند؟ چرا او هنوز انقدر آرام بود؟ دختر عمویش سارا چنان هق‌هق گریه‌ای سر داده بود که مجبور شده بود برای استفراغ کردن، سریع به دستشویی برود. او هنوز هم آن‌جا بود - او گمان می كرد - كه دوباره و دوباره بیمار است. مادرش، به سختی در ردیف جلو نشسته، کف دست‌هایش را صاف کنار هم قرار داده و سرش را خم کرده بود. مادر کای هر از گاهی به او اشاره می زد، اما او توجهی نمی‌کرد. او نیز مثل کای، هیچ اشکی نریخت، اما به این دلیل بود که او همه‌ی این روزها را گریه کرده بود. خانواده نگران او بودند. از زمانی که تماس گرفته بودند، او پژمرده‌تر و لاغرتر شده بود. ردیف راهبان بودایی با روپوش‌های زرد جلوی دید او را به تابوتِ باز می گرفت و این خوب بود. اگرچه مُرَتَبکاران تمام تلاش خود را کرده بودند، اما بدن او بدشکل به نظر می رسید. این پسر شانزده ساله‌ای نبود که دوست کای و بهترین و صمیمی‌ترین پسرعموی او بود. او اندی نبود. اندی رفته بود و تنها قسمت‌هایی از او که زنده مانده بود، خاطرات موجود در قلب و ذهن کای بود. بازی‌های هاکی و شمشیر بازی، مسابقات کشتی که کای هرگز در آن‌ها برنده نشد اما از پذیرش باخت آن‌ها امتناع کرد.
کای ترجیح می‌داد دست‌هایش را بشکند تا این‌که به پدر اندی خبر را بگوید.
اندی می‌گفت کای لجبازی می کند؛ اما کای اصرار داشت که او، فقط اصول مخصوص به خود را دارد. او هنوز پیاده روی طولانی مدت‌شان را به یاد داشت.
صدای مکرر شعارهای بودایی به زبانی که هیچ کس آن را نمی‌فهمید، فضا را پر کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین