خورشید که گول ماه را خورد، در یک روز گرم تابستان تمام ستاره هایش را به دریا ریخت. از آن روز به بعد ماه شب که میشد دامن پرستاره اش را روی قله ی کوه پهن میکرد. اما خورشید که دیگر ستاره ای نداشت به دریا نگاه میکرد و دنبال ستاره های گمشده میگشت.
اما ماه خوشبخت نبود. هزاران ستاره جای خورشید را برایش نمیگرفت. دلش لک زده بود برای خرمن گیسوی خورشید.
ماه دیگر هیچ وقت خورشید را ندید.
پشیمانی این ریسمان پاره شده را بهم گره نزد.