طوطی سخن نگو

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Hosein
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
‏‎#داستانک
پشت چراغ قرمز میدان صدم هستیم. آسمان غروب زعفرانی است. یک دختر گلفروش نرگس می‌فروشد. به من نگاه می‌کنی و می‌گویی: "کاش یه دکه‌ بود دل می‌فروخت به اونایی که دل‌ باختن". من سکوت می‌کنم، تو می‌خندی. تو می‌روی باران هم به دنبالت. تو سال‌ها است مرده‌ای، اینها را خواب دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏خورشید که گول ماه را خورد، در یک روز گرم تابستان تمام ستاره هایش را به دریا ریخت. از آن روز به بعد ماه شب که میشد دامن پرستاره اش را روی قله ی کوه پهن میکرد. اما خورشید که دیگر ستاره ای نداشت به دریا نگاه میکرد و دنبال ستاره های گمشده میگشت.
‎‎
‏اما ماه خوشبخت نبود. هزاران ستاره جای خورشید را برایش نمیگرفت. دلش لک زده بود برای خرمن گیسوی خورشید.
ماه دیگر هیچ وقت خورشید را ندید.
پشیمانی این ریسمان پاره شده را بهم گره نزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏‎#داستان
دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ مو مشکی بشم ، بدونِ این که بفهمه، بدون این که یه ذره حس کنه
هرشب ساعت۸ تنهایی میومد کافه و مینشست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن
موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثل درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد وکلی به دلبریش اضافه میکردهرسری خودم میرفتم سفارش
‏رو میگرفتم،یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود
همیشه هم قهوه اش سرد میشد و بدون این که ل*ب بزنه به قهوه،بلند میشد میرفت
چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم و هرشب به امید این که چشمای درشتش رو ببینم،میرفتم بالاسرش و صداش میکردم تا سرش رو بگیره بالا و من هزار بار بمیرم و زنده شم، بعد فقط بگم که
‏چی میل دارین و اون هم بگه همون همیشگی.
از کتاب های رو میز متوجه شده بودم که عاشق اشعارِ شاملو هستش
دوست داشتم برم بشینم کنارش بگم:
پرِ پرواز ندارم امّا ،دلی دارم و حسرتِ دُرناها
میخواستم بدونه منم بلدم، بدونه حسرتِ دوست داشتن و عاشق شدن رو دارم
اصن از کجا معلوم
شاید اسمش آیدا
‏باشه
یه شب تصمیم گرفتم اشعارِ شاملو رو بنویسم و بچسبونم به دیوارِ رو به روش..تا بیشتر سرش رو بالا بگیره..تا بیشتر چشماش ذوق کنه..تا بیشتر بتونم چشماش رو ببینم..
هرشب که میومد شعر های رو دیوار رو تغییر میدادم
کارم شده بود همین
که ببینمش.که بیشتر عاشقش شم
یکسالی
‏شده بود که تنهایی میومد کافه و میشست اون کنج و مینوشت،منم اصلا نمیدونستم مجرده یا نامزد،یا اصلا شوهر داره...
فقط تنها چیزی که میدونستم این بود که سخت عاشقش شده بودم
یه شب از همین شب های شاملویی و عاشقانه های یواشکیِ من ، تلفنش زنگ خورد و سراسیمه از کافه بیرون زد..بدون این که
‏اصلا قهوه سرد شدش رو حساب کنه
دفترچه هاش و کتاب هاش رو جاگذاشته بود روی میز،بدون این که بخوام بخونمشون،درش رو بستم و گذاشتمش کنار تا فرداشب که میاد بهش بدم
چند شب گذشت و نیومد
امکان نداشت که این همه مدت کافه نیاد
نه شماره تلفنی داشتم ازش،نه نشونه ای
تنها نشونی که داشتم
‏چند شبی بود که شعر های رو دیوار عوض نشده بود و هربار که چشمم میخورد بهش بغض گلوم رو فشار میداد،چند شبی حواس پرت شده بودم و همش یه قهوه ترک برای اون میزِ کنج میریختم
اصلا یادم نبود که نیست
دوماه گذشت و نیومد حتی وسایلش رو ببره.اون تلفن کی بود؟چی گفت؟کجا رفت
دیگه نتونستم طاقت بیارم
‏رفتم کتاب هاش رو گشتم که شاید شماره ای،آدرسی باشه...ولی نبود
تا این که دفترچه یادداشتش رو باز کردم و دومین صفحش رو خوندم:
•عاشقِ پسری در کافه شدم که برایم قهوه ترک میاورد و من آن را سرد رها میکردم•
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏‎#ادامه
بعداز خوندن اون دفترچه یاداشت دنیا رو سرم خراب شد.همه چیز برام تیره و تار شده بود.چقدر حسرت اون روزارو خوردم.
کاش بهش گفته بودم که چقدر دوستش دارم.کاش گفته بودم که هر روز را به امید دیدنش غروب میکنم.کاش یک بار فقط یک بار دیگه میدیدمش تا بهش احساسمو بگم ولی افسوس که دیگه
‏حسرت خوردن فایده ای نداشت.
هربار که به میز کنج کافه نگاه میکردم بیشتر دلتنگ میشدم،بیشتر میسوختم از اتشی که درونم افکنده بود.
هوای کافه برایم سنگین بود اشعار روی دیوار بر دلم سنگینی میکرد.بوی قهوه منو یاد چشمان و موهای سیاهش مینداخت و نفس کشید رو برا سخت میکرد.دیگه دستم به کار
‏نمیرفت.موهای مشکی و مجعدش مدام جلو چشمام بود.بدون اینکه دلیلشو به صاحب کافه بگم از کافه رفتم.
مدتی افسرده و مات و مبهوت تو کوچه ها و خیابونا دنبالش گشتم ولی فایده ای نداشت.به هر کسی نگاه میکردم چهره زیبای اون دختر رو میدیدم و مثل دیوانه ها به سمتش میرفتم و تا به خودم میومدم
‏میدیدم که اشتباه گرفتم.
من که دیگه از پیدا کردنش نا امید شده بودم سعی کردم که فراموشش کنم و توی اداره پست به عنوان نامه رسان مشغول به کار شدم...
نامه های زیادی برای رساندن به دست صاحبانشون نبود ولی در بین ادرس ها یک ادرس بود که همیشه نامه داشت.اولین باری که نامه را برایش بردم
‏صدایی ارام و زیبااز پشت درب گفت نامه را بگذار پشت در و برو.وای که چه صدای دلنشینی بود.چقدر صداش ارامم کرد.انگار سالهاست صاحب صدارو میشناسم ،صدایی دلنواز شبیه صدای مادر که قلبم را جلا میداد.دلبسته صدا شده بودم.سعی میکردم اخرین نامه را برایش ببرم تا بیشتر پشت در خانه بمانم تا بیشتر
‏دلم ارام بگیرد.توی یک غروب سرد پاییزی که درختان در گهواره باد ارام ارام به خواب زمستانی میرفتن نامه را برایش بردم و منتظر ماندم تا طبق عادت همیشگی بگه نامه را بگذارو برو و منم با شنیدن صدا قند تو دلم اب بشه.ولی در کمال تعجب و ناباوری گفت.....
‏چقدر دلم هوای قهوه ترک با اشعار شاملو کرده.
بعداز شنیدن این جمله احساس کردم قلبم ایستاده.میان زمین وزمان معلق مانده بودم.حس کردم از اسمان خشت برسرم میبارد تا مرا ویران کند.برای چند لحظه دنیا دور سرم چرخید.سوز سرما براستخوانم نشست.قلبم تند تند میزدنمیدونستم باید چی بگم و چکار کنم
‏در که باز شد،چشمام داشت از حدقه بیرون میزد.وای خدای من باورم نمیشد،همان دختر مو مشکی بود که با چشمان درشتش به من خیره شده بود.دهانم خشک شده بود.انگار پاهام به زمین چسبیده بود.قلبم داشت از سینه ام بیرون میزن.احساس خفگی میکردم.نمیدونستم باید چی بگم.ترس تمام وجودمو گرفته بود.
‏هیچکدام از حرفایی که اماده کرده بودم برای گفتن دیگه یادم نبود.ی حس عجیبی داشتم،حسی شبیه خواب و رویا.
چه حکایت زیباییست مجنونی که لیلی اش را بعداز مدت ها میابد.در همین افکار بودم که صدایی رشته ی افکارم را گسست.باصدای دلبرانه اش گفت:قهوه مینوشی؟
‏ومن مانند ادمی گنگ سری تکان دادم و داخل شدم.مدتی زمان برد تا بحال عادی برگشتم.
خانه اش پر بود از بوی عشق،بوی عطر نفس هایش.برایم قهوه اورد و من فقط عاشقانه به چشماش خیره شده بودم.آنقدر به چشماش زل زده بودم که حتی مژه هایش را شمرده بودم،ههههه.هنوز هم میترسیدم بگم عاشقتم.نمیدونستم
‏باید از کجا شروع کنم.محو موج گیسوان پریشانش شده بودم.

فقط پرسیدم چی شد که دیگه کافه نیومدی؟نمیدونم چرا غم بزرگی تو چشماش نشست اما چیزی نگفت؛انگار دوست نداشت توضیحی بده.فنجانش را در دست گرفت،از صندلیش بلند شد و به سمت پنجره رفت،خیره به اسمان ابری شد و زیر ل*ب زمزمه میکرد؛حال من،
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏مثل مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت_حال من بدبود اماهیچکس باور نداشت.خوب دلتنگیش رو حس میکردم.چقدر تنها و دلگیر بود

گفتم از زمانی که فهمیدم به من علاقه داری هرشب برگی از دفترت را میخواندم تا شاید ارام بگیره این دل بی قرار ولی ارام نشد.حرفمو قطع کردو گفت:بعداز چند وقت به کافه اومدم
‏هرچی منتظر شدم نیومدی تا روحم پر بکشد در هوایت.از صاحب کافه سراغت رو گرفتم،گفت که نامه رسان شدی و از بخت خوشم در منطقه ما مشغولی.
هرروز به هوای یواشکی دیدنت نامه ای از چند محل آنطرفتر به نشانی خانه خودم پست میکردم تا تو بیایی و یواشکی جان به فدایت کنم و قربان صدقه ات شوم.هنوز هم
‏هنوز هم جرات نداشتم بپرسم اون تلفن کی بود و چی شد،مبادا دوباره دلش هوایی شود و برود.
فقط گفتم چه لحظه ای بهتر از این که توباشی و،من باشم و یک....
قهوه ات رابنوش سرد شدومن همچنان به چشمای سیاهش خیره شده بودم.انعکاس نوره شمع روی میز در چشماش زیبایی چشمانش رو چند برابر کرده بود.
‏شاید همین چشم ها بود که من رو تا جنون کشانده بود.
همین چشمای دلبرانه که من رو آواره خودش کرده بود.
در عالم دیگری سیر میکردم.اصلا متوجه صحبت هایش نبودم.تا اینکه با تکان دستم به خودم اومدم.
_حالت خوبه؟!اصلا میفهمی چی دارم میگم؟!

...... ادامه دارد ......
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏‎#ادامه2
نه؛من فقط اینو میفهمیدم که روح ظلمت گرفته ام در کنار او روشن است.
دیگه روز داشت به غروب نزدیک میشد و منم باید میرفتم.چقدر جدا شدن از او برام سخت بود؛ولی خب چاره ای جز رفتن نداشتم.
چقدر خوشحال بودم از اینکه دوباره میدیدمش.حس نابینایی رو داشتم که برای اولین بار دنیا رو
‏میبینه.چقدر همه چیز رنگی و زیبا بود.
در مسیر برگشت بی اعتنا به ادم هایی که توی کوچه و خیابان در حال تردد بودن،گاهی دستامو باز میکردم،به آسمان نگاه میکردم و به دور خودم میچرخیدم و حسابی قربون صدقه ی خدا میشدم و خودمو در اغو*ش میگرفتم.میخواستم از این به بعد فقط او در قلبم باشه.
‏دوست داشتم مثل دوران کودکی تمام مسیر را تا خانه روی جدول کنار خیابان راه برم.
دیگه باران هم قطع شده بود.در مسیر به پارکی رسیدم و چند دقیقه ای روی نیمکته نمناکه پارک استراحت کردم.بوی طراوت چمن های شسته شده از باران به مشامم میخورد.چه زیبا و روح نواز بود.خیلی وقت بود دنیا رو به
‏دنیا رو به این قشنگی ندیده بودم؛همه چیز برام رنگ و بوی دیگه گرفته بود
چشمام رو بسته بودم و اتفاقای قشنگی که برام افتاده بود و حرف هایی که موقع خارج شدن از خانه دختر زده شده بود رو تو ذهنم مرور میکردم که با صدای ارام و خجالتی و گونه های گل انداخته گفت:بازم میای؟ یا برای دوباره
‏دیدنت باید برم نامه پست کنم.گفتم خانوم راستش منم دلم میخواد بیشتر ببینمتون.
_راستی اسم من صوفیاست.
_چه اسم زیبایی؛
قرارشد روز بعد درکافه ای که انتهای خیابانه نزدیک خانه اش بود و توی باغچه ی جلوی کافه شمشاد و گل های رنگی کاشته شده بود همدیگرو ببینیم.
آخ که چقدر خوشحال بودم.
‏برای رسیدن لحظه دیدار ثانیه شماری میکردم.وقتی کنارش بودم زمان مثل برق و باد میگذشت.هی دلم میخواست دست ببرم لای موهای سیاهش مثل تو فیلم ها.ولی من مال این حرفا نبودم و از بچگی لال میشدم ایجور وقتا.دوست داشتم برایش شعری از شاملو یا از عاشقانه های مشیری بخونم.محو تماشایش بودم که
‏تلفنش زنگ خورد.همون تلفن لعنتی که دنیامو همچون زلفانش سیاه کرده بود.چهره فریبانه اش دوباره پریشان شد.سراسیمه برخواست،کیفش رو برداشت و با صدای بغض الود گفت:به امید دیدار.

اتمام
 
آخرین ویرایش:
‏من رویای مرموز عجیبی دارم
شب‌ها خیال می‌کنم
آن‌سوی پنجره‌؛ دریاست
و دریاسالاری روی عرشه‌ پیانو می‌نوازد؛
مرا به رقص دعوت می‌کند
و صبح‌ها کشتی‌ او
زیر پنجره‌ی اتاق خواب لنگر می‌اندازد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏عشق؛ برای قلب من
زیادی درخشان بود
برای همین رویایش را
به کلاغ‌های
خیابان بهار شمالی
بخشیدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین