در حال تایپ داستانک زجه‌ی سکوت | SARA

[ به نام یگانه خالق ]

نام داستانک: زجه‌ی سکوت
ژانر: فلسفی، تراژدی
نویسنده: سارا سلطانی

مقدمه:
من کی بودم؟ چی بودم؟ ‌چی می‌خواستم؟
نمی‌دونم... یعنی بعد از رفتن اون، دیگه هیچ‌چیز رو نمی‌دونستم.
اما... اما می‌دونم... می‌دونم چی می‌خواستم!
من لحظه‌ای تکرار با اون بودن رو می‌خواستم‌. لحظه‌ای تکرار "دوستت دارم" از زبان اون رو می‌خواستم.
من دیگه هیچ بودم، پوچ بودم. یه آدمِ... آدم که نه؛ هیچ و پوچ!
 
آخرین ویرایش:
مشاهده فایل‌پیوست 56597نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

مشاهده فایل‌پیوست 56596

°|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|°​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هیچ حسی نداشتم. خالی بودم، خالی از هر حسی. سردم بود، داشتم یخ می‌زدم. داشتم می‌لرزیدم‌. از سوز بی‌کسی داشتم می‌لرزیدم. از سوز دلتنگی، از سوز غم می‌لرزیدم.
دلم می‌خواست... دلم چی می‌خواست؟ دلم... دلم صدای خنده‌هاش رو می‌خواست. دلم چشماش رو می‌خواست. می‌تونستم دوباره ببینمشون؟ نه، نمی‌تونستم. اون رفته بود. نه! نه، نرفته! کجا می‌خواد بره؟ اون به من قول داد! ا... اون زندگی من بود. هنوز هم هست. اون نباشه منم نیستم. الان اون هست؟ آ... نه، نیست... نیست! پس من چرا هستم؟ چرا؟ نمی‌دونم...
با صدای جیغ زنونه‌ای چشمام رو از نقطه‌ای که بهش زل زده بودم می‌گیرم و به جمعیت نگاه می‌کنم. مادرجون به خاک کنده شده چنگ میزد و گریه می‌کرد. بی‌حس به گریه‌ها و حرکاتش نگاه می‌کنم. من چرا گریه نمی‌کنم؟ من... اصلا چرا باید گریه کنم؟ برای کی گریه کنم؟ کسی نمرده! این تن کفن پوش که یاس نیست! آره، این یاس نیست! این یاس من نیست. آره! یاس من مثل خیلی وقت‌های دیگه که برای معالجه‌ی مردم می‌رفت جنوب، الان هم رفته جنوب. مثل خیلی وقت‌هایی که باهم می‌رفتیم؛ فقط الان من باهاش نرفتم؛ خودش تنها رفته. آره!
سنگینی نگاه‌های زیادی رو حس می‌کردم. سرم رو بالا آوردم و دیدم تقریبا نصف جمعیت نگاهشون به منه. با نگاه‌های ناراحت و دلسوز به من خیره شده بودن. هه! حتما دلشون خیلی به حالم می‌سوزه!
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:

رَعد؛رَعد؛ عضو تأیید شده است.

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,963
پسندها
پسندها
1,481
امتیازها
امتیازها
223
سکه
61
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین