در حال تایپ داستان کوتاه تاوانِ زنده ماندن | KiAnaz کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
⌈به نام خدا⌉

داستان کوتاه: تاوانِ زنده ماندن
به قلم: کیاناز تربتی نژاد
ژانر: عاشقانه

ناظر: @ناسـور
خلاصه: گویی آن‌ها از همان ابتدا برای یک‌دیگر خلق شده بودند. آسمان به نگاه همزمان هردویشان در غم و شادی نیاز داشت.
سال‌ها بعد اما در مقابل هم، برای زمان اندکی بازمانده‌ی نگاهشان را حواله‌ی یک‌دیگر کردند.
اما چشمانِ تکمیل کننده‌ی این عشق، تاوان زنده ماندنِ بدون او را فریاد می‌زد و ادامه‌ای نه چندان شیرین برای هردویشان رقم خورد. آن‌ها تنها آفریده شده بودند برای یک‌دیگر نه نفس کشیدن در کنار هم. در این میان یا کسی باید تن به سردیِ خاک می‌داد؛ یا دیگری باید قسم می‌شکست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 59046
نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه

|مدیریت‌بخش‌کتاب|​
 
آخرین ویرایش:
سرم مقداری درد می‌کرد و کلافه‌ام کرده بود. این هفته باید بعد از ظهرها به مدرسه می‌رفتم. معلم مهربانی بودم اما این چند ماه حوصله‌ای برایم نمانده بود.
میلی به صبحانه خوردن نداشتم به همین علت سراغ کمد رفتم. حامد، همسرم خانه نبود و این مدت، یا اصلا در طول این چند سال زندگی، برای آماده کردن صبحانه بیدار نمی‌شدم و از او بدرقه نمی‌کردم.
پاهایم را با جوراب پوشاندم و دستی به مانتوی سرمه‌ای رنگم، که اندام نحیفم را در خود جای داده بود، کشیدم. مقنعه‌ام کمی شل شده بود و برایم اهمیت چندانی نداشت. با دست راستم بالای مقنعه را نگه داشتم و همان‌طور که به سمت در می‌رفتم، با دست چپم کفشم را کامل به پا کردم.
اوایل پاییز بود و گرمای تابستان به جان پاییز هم افتاده بود. کیف بزرگ مشکی‌ رنگم را در دست جابه‌جا کردم و در آخر، دستی برای تاکسیِ زرد رنگ تکان دادم.
روی صندلی نشستم و خواستم در را ببندم که خانم دیگری هم نشست.
سرم را کمی به جلو خم کردم و راننده را مخاطب قرار دادم.

-کرایه من چقدر میشه؟
- شیش تومن آبجی!
اخمی کردم و دستم را داخل کیف بردم. چه خبر بود؟ شش تومان برای دو قدم راه، زور بود.

-دربست که نگرفتم، کجای صنفتون این مسیر رو شیش تومن گفته بگیرید؟
-آبجی توی این ترافیک، پول بنزینمم باس در بیارم.
سپس با پارچه‌ی قرمز رنگ، عرق گردنش را خشک کرد.
دیگر چیزی نگفتم. پول را که به دست راننده دادم از شیشه‌ ساختمان بزرگ مقصدم را دیدم. او همانی شده بود که قولش را داد. اما خودم از زندگی چه چیزی را چشیدم؟
با صدای راننده به خودم آمدم و پیاده شدم.
دسته‌ی کیفم را محکم فشردم و به آن سوی خیابان بدون توجه‌ای به ماشین‌ها رد شدم.
با صدای بوق موتوری که از کنارم عبور کرد، با یک قدم بلند در پیاده رو ثابت ماندم. به ساختمان بزرگ شیک پیشِ رویم نگاهی انداختم که با شیشه‌های دودی پوشانده شده بود. به نگهبان جوان ساختمان نگاه کردم و دستی به مانتویم کشید.

- ببخشید آقا... .
- بفرمایید!
کیفم را در دست راستم انداختم و با کمی اضطراب، نامِ تکرار شده‌ی این چند سال از عمرم را به زبان آوردم.

-آقای حامد صابری، یعنی می‌خواستم بپرسم دفتر آقای حامد صابری همین ‌جاست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دختر خوشگل انجمن

نویسنده رسمی ادبیات
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,680
پسندها
پسندها
12,480
امتیازها
امتیازها
323
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین