دلنوشته [ پونه مقیمی ]

ما انتظار داریم کسی باشد، چیزی و یا نیرویی فراتر از ما تا به ما پرواز را بیاموزد، پرواز از فراز دردها و رنج‌ها. حقیقت این است که قصۀ پرواز یک قصۀ قدیمی شکست خورده است. پرواز هیچگاه برای ما نبوده و نخواهد بود. پرواز داستان پرندگان است.

ما آدم‌‌هایی هستیم که بر روی پاهایمان راه می‌رویم و دنیا را با دست‌هایمان لم*س می‌کنیم. داستان ما، دیدن و حس کردن و لم*س کردن است. با همین بدن و همین ذهن!


#پونه_مقیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ما همه به آدمهایی اجازه داده ایم دوباره برگردند و دوباره فرصت داده ایم شروع کنند و شروع کنیم.
ما همه، زمانهای زیادی امیدوار بوده ایم؛ امیدوار به شرایط و امیدوار به رابطه هایمان.
فرصت دادن و دوباره به مسیر برگشتن هیچ ایرادی ندارد اما همیشه شواهد را ببینیم.
آیا شواهدی واقعی از رشد و آرامش وجود دارد؟
آیا شواهدی از درک شدن و تکرار نشدنِ گذشته وجود دارد؟
آیا شواهدی از حرکت وجود دارد یا همه چیز در سیکلی همیشگی گیر کرده است؟
ادامه ی بعضی مسیرها و رابطه ها ادامه ی آسیب است.
آسیبی که خودمان انتخاب میکنیم به خودمان بزنیم.
حواسمان به شواهد باشد.
و بیشتر از همه، حواسمان به رویاپردازی هایی که ما را از دیدنِ حقیقتِ پیش رویمان، دور میکند.
حواسمان به خودمان و زخم هایمان باشد.
گاهی هیچکس در ادامه ی آسیب مقصر نیست، غیر از خودمان و امید واهیِ خودمان به رخ دادنِ یک معجزه ی بزرگ!

#پونه_مقیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همه ی ما دلمان تنگ میشود. ما حتی دلمان برای دشمنانمان هم تنگ میشود.
حتی گاهی برای آسیب، برای تصادف، برای بیچارگی و برای خاطراتِ احمقانه‌ وشرم آورِ دورانِ دبیرستانمان.
اما آنقدر یاد گرفته‌ایم که بعد از تمام شدن و از دست دادنِ شخصی یا موقعیتی، با خشم و انکار رفتار کنیم که یادمان میرود ما با آن فرد یا موقعیت خاطراتی دوست داشتنی هم داشته‌ایم.
این خاصیت ماست. آدمهایی که وقتی چیزی یا کسی را از دست میدهیم به خودمان زور میگوییم. خودمان را مجبور میکنیم که دیگر به سمت احساساتِ خوشآیندمان نرویم شاید که زودتر از ذهنمان پاک شود.
اما حقیقت همیشه جایی خودش را به ما یادآوری میکند. با آهنگی، عکسی، عطری و یا حتی خوابی مبهم.
حقیقت این است که ما گاهی برمیگردیم به گذشته و دلمان تنگ میشود.
ما دلمان تنگ میشود و آنها هم دلشان تنگ میشود.
فقط مهم این است که بدانیم دل تنگ شدن در بسیاری از مواقع به معنای واکنش نشان دادن نیست. مخصوصا زمان هایی که مطمئنیم برگشت به آن فرد یا موقعیت آسیب زاست.
شاید گاهی همین دلتنگ‌شدن‌های کوتاه و گذرا بتواند به ما بیاموزد که چطور احترام بگذاریم.
احترام در حرف‌ها و داستان‌ها و صحبت هایمان نسبت به فرد یا موقعیتی که دیگر در زندگی‌مان حضور ندارد.
دلتنگ شدن ما را آدمهای محترم‌تر و منصف‌تری میکند نسبت به آنچه که به واقع گذشته و آنچه که به ظاهر بیان میکنیم.

#پونه_مقیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هر کس به طریقی دوست داشتنش را ابراز میکند. به طریقی که برای خودش راحت است، به طریقی که خودش دوست داشتن را در گذشته دریافت کرده است.
و هر کس به اندازه ی امنیتی که در رابطه اش دریافت میکند همان دوست داشتنِ مخصوص را به طرفش نشان میدهد.
پدرهایی را میشناسم که دوست داشتن خود را با پول به فرزندانشان نشان میدهند.
یا با اخمی تصنعی و صدایی محکم جمله ای تکراری را هر شب از فرزندشان میپرسند" چه خبر؟"
مادرانی را میشناسم که با هر روز صبحانه چیدن دوست داشتن را نشان میدهند، یا با اتو کردن لباسها و یا با صدها تماس تلفنی و چک کردن فرزندان.
اگر روشهای مخصوص دوست داشتن آدمهای اطرافتان را میبینید، به روش های آنها احترام بگذارید. همه به روش شما نمیتوانند ابراز احساسات کنند.
آدمها به روشهایی که زخمی شده اند، امن ترین روشِ دوست داشتن را انتخاب میکنند تا کمترین ریجکت شدن را در رابطه تجربه کنند.
اگر آنقدر عمیق میتوانید به آدمها و نحوه ی عشق ورزیشان نگاه کنید، پس میتوانید درک کنید که چرا اینقدر "جمله ی دوستت دارم " را در هزار رفتار و کلمه میپیچند و به شما تحویل میدهند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هر کس به طریقی دوست داشتنش را ابراز میکند. به طریقی که برای خودش راحت است، به طریقی که خودش دوست داشتن را در گذشته دریافت کرده است.
و هر کس به اندازه ی امنیتی که در رابطه اش دریافت میکند همان دوست داشتنِ مخصوص را به طرفش نشان میدهد.
پدرهایی را میشناسم که دوست داشتن خود را با پول به فرزندانشان نشان میدهند.
یا با اخمی تصنعی و صدایی محکم جمله ای تکراری را هر شب از فرزندشان میپرسند" چه خبر؟"
مادرانی را میشناسم که با هر روز صبحانه چیدن دوست داشتن را نشان میدهند، یا با اتو کردن لباسها و یا با صدها تماس تلفنی و چک کردن فرزندان.
اگر روشهای مخصوص دوست داشتن آدمهای اطرافتان را میبینید، به روش های آنها احترام بگذارید. همه به روش شما نمیتوانند ابراز احساسات کنند.
آدمها به روشهایی که زخمی شده اند، امن ترین روشِ دوست داشتن را انتخاب میکنند تا کمترین ریجکت شدن را در رابطه تجربه کنند.
اگر آنقدر عمیق میتوانید به آدمها و نحوه ی عشق ورزیشان نگاه کنید، پس میتوانید درک کنید که چرا اینقدر "جمله ی دوستت دارم " را در هزار رفتار و کلمه میپیچند و به شما تحویل میدهند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به هم نگاه میکردیم و میدانستیم دیگر نمیشود با چشمان بسته در رابطه جلو برویم،
و این شروع آگاه شدنمان بود.
آگاه شدن به موقت بودنِ همه چیز.
موقت بودنِ عشق و دلسپردگی،
موقت بودنِ انکارِ حقیقت،
موقت بودنِ رویاپردازی‌،
و موقت بودنِ زیادی خوش‌بین بودن.
میدانستیم در انتهای مسیری هستیم
و در ابتدای مسیری دیگر.
حال تصمیم از آنِ ما بود،
یا باید تلاش میکردیم از تمام شدنِ موقت‌هایمان عبور کنیم و نوع دیگری از رابطه را با هم تجربه کنیم،
یا میتوانستیم آگاهانه چشمانمان را ببندیم و به ادامه‌ی مسیر اصرار کنیم تا رابطه در انکارهایش به طور کامل تمام شود.
داشتنِ یک شخص آنطور که هست با واقعیت‌هایی که رویاهایمان را خاک میکند،
یا خاک شدنِ خودمان زیر تلاش برای برآورده کردن رویاهای واهی‌مان.
در نهایت عشق، آغاز و پایانی دارد، چه بپذیریم چه انکارش کنیم و بعد از آن اگر تلاش نکنیم برای حفظ رابطه در بُعدی دیگر، رابطه را از دست میدهیم.
بعد از عشق، بُعد دیگری از عشق بیدار میشود که عشق نیست اما برخاسته از عشق است و برای داشتنش و نگه داشتنش باید بسیار تلاش کرد، این بُعد "دوست داشتن" نام دارد.

#پونه_مقیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به هم نگاه میکردیم و میدانستیم دیگر نمیشود با چشمان بسته در رابطه جلو برویم،
و این شروع آگاه شدنمان بود.
آگاه شدن به موقت بودنِ همه چیز.
موقت بودنِ عشق و دلسپردگی،
موقت بودنِ انکارِ حقیقت،
موقت بودنِ رویاپردازی‌،
و موقت بودنِ زیادی خوش‌بین بودن.
میدانستیم در انتهای مسیری هستیم
و در ابتدای مسیری دیگر.
حال تصمیم از آنِ ما بود،
یا باید تلاش میکردیم از تمام شدنِ موقت‌هایمان عبور کنیم و نوع دیگری از رابطه را با هم تجربه کنیم،
یا میتوانستیم آگاهانه چشمانمان را ببندیم و به ادامه‌ی مسیر اصرار کنیم تا رابطه در انکارهایش به طور کامل تمام شود.
داشتنِ یک شخص آنطور که هست با واقعیت‌هایی که رویاهایمان را خاک میکند،
یا خاک شدنِ خودمان زیر تلاش برای برآورده کردن رویاهای واهی‌مان.
در نهایت عشق، آغاز و پایانی دارد، چه بپذیریم چه انکارش کنیم و بعد از آن اگر تلاش نکنیم برای حفظ رابطه در بُعدی دیگر، رابطه را از دست میدهیم.
بعد از عشق، بُعد دیگری از عشق بیدار میشود که عشق نیست اما برخاسته از عشق است و برای داشتنش و نگه داشتنش باید بسیار تلاش کرد، این بُعد "دوست داشتن" نام دارد.

#پونه_مقیمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گفت:
شاید شب، اجتماع سایه هایی باشد که از صاحبانشان خسته شده اند و میخواهند اندکی با هم ادغام شوند و تعهدشان به بدن هایی که به آن متصل بوده اند را از یاد ببرند.
شاید به همین خاطر است که شب، شاعرانگی بیشتری دارد و تمنای بیشتری برای هم آغو*ش شدن!
شاید این سایه هایمان هستند که به واقع عاشق میشوند نه خودِ ما.
و شاید به همین علت است که عاشق آدمهایی میشویم که فکرش را نمیکردیم...
در واقع، شبی، عاشق سایه ای شده ایم، برگشته ایم و صبح دوباره با بدنی که به آن تعهد داشته ایم زندگی مان را ادامه داده ایم.
شبی عاشق شده ایم،
و تمام صبح ها در جستجوی عشقی هستیم که نمیدانیم کجاست و چطور باید پیدایش کنیم.
شاید، شب از سایه هایی عاشق تشکیل شده است
و صبح از انسانهایی عاقل!
گفتم: پس خوش شانس که باشیم روزی متوجه میشویم سایه مان چه کسی را برایمان انتخاب کرده است و آنجاست که تمام تلاشمان را میکنیم که انتخابمان را توجیه کنیم. تقابل شب و صبح، نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موهایش شب،
چشم هایش همیشه بارانی،
دست هایش سرد،
ل*ب هایش بدون حس،
و نگاهش خیره به مکانی مبهم و بی انتها،
او سالها منتظر کسی بود که رهایش کرده بود.
منتظر اویی که برگردد و دوباره دوستش داشته باشد و در این انتظار از تمام آدمهایی که عاشقش میشدند انتقام میگرفت.
انتقامِ ماندن در این برزخ تلخ را.
"انتقام"، سرش را گرم میکرد تا تحملِ "انتظار" آسان تر شود.
رابطه با او شبیه ماندن در یک شبِ بارانیِ سردِ بی انتها بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دوست داشتنِ کسی،
مانند حضور داشتن است.
حضور یعنی در لحظه ای عمیقا به جهانی که رو به رویمان است وصل میشویم.
بدون اینکه فکر کنیم، گفتگویی داشته باشیم و قضاوتی از ذهنمان عبور کند.
حضور داشتن یعنی مشاهده کردن و درک کردنِ یک صحنه از جهانی که رو به رویمان است.
آیا دوست داشتنِ عمیقِ یک فرد، چیزی جز حضور داشتن و درک کردنِ جهانش است؟
در دوست داشتنِ عمیق، نه میتوانیم قضاوت کنیم نه میتوانیم پیش بینی کنیم و نه میتوانیم توقع داشته باشیم.
فقط حضور داریم و او و جهانش در مقابلمان به زیبایی هر چه تمام تر به جریان خودشان ادامه میدهند.
یا بخشی از جهانش میشویم یا نمیشویم.
و این هیچ در دست ما نیست.
هر وقت در دوست داشتنِ شخصی خواستیم او را به تملک خود دربیاوریم یا سعی کردیم که او را از آنِ خود کنیم و یا خشمگین شدیم که چرا مرا نمیخواهد و یا توقع داشتیم که چرا رابطه مان شبیه پیش بینی مان جلو نرفته است یعنی عمیقا حضور نداریم و فقط در "داشتنش" میتوانیم دوستش بداریم نه در همانی که هست و جریان دارد، مستقل از ما و رو به روی ما!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به چشم های زندگی نگاه میکنم.
او مصمم و من هم مصمم.
میگویم: هزاران بار زمین خورده ام، برای هزاران بارِ دیگر هم آماده ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عاشق شدن دست ما نیست.
هیچ احساسی در دستان ما نیست.
احساسات، درست مثل یک حادثه اتفاق می افتند.
ناگهانی و بی خبر.
اما اگر آگاه باشید که رابطه ی سالم و رفتار سالم چیست میتوانید متوجه شوید وقتی رابطه ای بیمارگونه جلو میرود و در رابطه احساس میکنید بی ارزش میشوید، کم کم احساساتتان هم تغییر میکنند.
شروعِ احساسات در دستان ما نیست.
تغییر احساسات هم در دستان ما نیست.
اما سالها انکارِ تغییرِ احساساتمان در دستان ماست.
اگر احساسی به وجود آمد و رابطه ای را شروع کردید، شواهد رفتاری و احساسِ باارزش بودنتان را مشاهده کنید و در مقابل شواهدِ واقعی تسلیم باشید تا اگر تغییری به وجود آمد، بتوانید بدون انکار با آن مواجهه شوید و تصمیمات سالمی برای باقی راه تان بگیرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خودمان را برای انچه که در رابطه هایمان تجربه کرده ایم، سرزنش نکنیم!
سرزنش باعث میشود که ما با ادمها در ذهنمان گیر کنیم و نتوانیم انها را پشت سر بگذاریم.
حقیقت این است که گاهی با سرزنش خودمان متوجه نمیشویم که بخشی از ما "حق دارد" اگر هنوز درگیرِ رابطه ای و یا ادمی از گذشته مان است! حق دارد چون غم عمیقی را در ان رابطه تجربه کرده است. غمِ تنهایی!
در بیشتر مواقع، ما در ذهنمان، درگیر ادمهایی میشویم که تنهاترمان کرده اند! یعنی وقتی به گذشته مان و رابطه مان با ان ادم نگاه میکنیم متوجه میشویم چقدر با او "تنها" بوده ایم.
همه ی ما رابطه هایی را تجربه کرده ایم که طرف مقابلمان با ما بوده است اما انگار که حضور نداشته است! انگار که نمیدیده و یا حس نمیکرده؛ و این غم بزرگی را به وجود میاورد. برای گذر از این درد به زمان و همدلی با خودمان نیاز داریم نه سرزنش و فشار!
در هر حال رابطه هایی که ما را تنهاتر میکنند، رابطه هایی آسیب زا هستند. درست است که تنهایی بخشی از هستی ست و ما ناگزیر با ان مواجه میشویم اما قرار نیست مدام در معرض تنهایی قرار بگیریم. و اگر خودمان "تصمیم "بگیریم که زخمی شویم و اسیب ببینیم این تنها بودن سالم نیست! و ترمیم این اسیب به گذر زمان احتیاج دارد.
ما وارد رابطه ها میشویم که از حجم تنهایی مان کم شود. ما وارد رابطه ها میشویم که بی نیاز از التماس کردن و بی نیاز از تحسین شدن، "درک شدن" را حس کنیم.
باید روزی یاد بگیریم که اگر رابطه ای نمیتواند به ما چیزی اضافه کند، حداقل ما را "تنهاتر "نکند!
و این یکی از سخت ترین درسهای ما از رابطه هایمان است.
به خودمان فرصت بدهیم که درسهای سخت را با پذیرش بیشتر و همدلی عمیق تری یاد بگیریم.
ما بیشتر از هر چیز به اغو*شِ خودمان احتیاج داریم. اغوشی گرم که پذیرای تمام تصمیم ها و انتخاب هایمان در گذشته مان باشد. اغوشی که ارام ارام مرهممان شود و دردها را کم کند تا بتوانیم به سراغ رابطه ی بعدی و درس بعدی برویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

جُمانهجُمانه عضو تأیید شده است.

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,170
پسندها
پسندها
239
امتیازها
امتیازها
133
"مثل همیشه"، آرام از تخت بلند میشود که من بیدار نشوم.
همیشه نگران است بی خواب شوم، میداند بی خواب هم میشوم اما در تمامِ این سالها عادت کرده ام به ترتیبِ صداهایی که بیداری اش را نشان میدهد. صدای قیژ قیژِ تخت، لِخ لِخ دمپایی هایش، آب کردنِ کتری، روشن کردنِ گاز و کشیده شدن پایه های صندلی که یعنی دیگر کارش تمام شده و نشسته بر روی همان صندلیِ همیشگیِ پشتِ میزِ گردِ نزدیک آشپزخانه.
این روزها متوجه اهمیتِ "مثل همیشه بودن" میشوم.
انگار وقتی زندگی، روزمرگی را از ما میگیرد، تازه میفهمیم روزمرگی چه نعمت بزرگی ست.
همین جزییات همیشگیِ تکرار شونده که هیچ هدف خاص و مهمی را دنبال نمیکند و فقط هستند چون هستند! چون هر کس جزییاتی شخصی دارد که کاری را مثل همیشه انجام میدهد و آن کار بخشی از آن شخص است. بخشی از اعلامِ حضورش در زندگی. جزییاتی فاقدِ تفکری ژرف و فلسفی و دارای وزنی یکنواخت در طول زندگی.
این روزها که او نیست به این جزییات فکر میکنم.
به جزییاتی که مال خودش بود و منحصر به فرد بود.
اعلامِ حضورِ صبحگاهی اش، هر روز. مثل همیشه.
گاهی فکر میکنم شاید زندگی دقیقا همان بخشی ست که نیاز به تفکر ندارد و خود به خود به روشی خاص برای هر شخص جلو میرود و تکرار میشود.
مثل روشی همیشگی برای اتو کردن لباس و یا بستنِ بندِ کفشها و شاید هم خیلی خیلی بی حواس تر از تمام اینها، مانند بازی کردن با موها وقت کتاب خواندن!
این روزها که او نیست، به باقی مانده ی "مثل همیشه اش" فکر میکنم. به کتری ای که صبح ها پر آب نمیشود و دمپایی ای که استفاده نمیشود.
احساس میکنم جای خالی اش در تمامِ آن "همیشگی ها" دیده میشود.
دیگر کسی نیست که مانند اون "مثل همیشه" آن کارها را انجام دهد.
چقدر آدمها، بی تلاش و رها در حال انجام کارهایی که مال خودشان است زیبا و خاص میشوند.
انگار منحصر به فرد میشوند، انگار امضای خودشان است.
امضای "مثل همیشه" انجام دادن!
برگرد و مثل همیشه حضورت را اعلام کن.
این بخشِ تکراری که هیچگاه قابل تامل نبوده است، اکنون تامل برانگیزترین حسرتِ من است.
برگرد که میخواهم در تکراری ترین لحظات، دوباره با تو زندگی کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلتنگی، دقیقا همان بخشی
از عکس است که بریده نشده، برای کسی که بریده شده است.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 2)
عقب
بالا پایین