اتمام یافته رمان توکیو | hadishpf و تلما کاربران انجمن نویسندگی کافه نویسندگان

مشاهده فایل‌پیوست 60867
نام رمان
: توکیو

نویسندگان: حدیث پورحسن، فاطمه یوسفی
ویراستار: سارا بهرامی‌نژاد
ژانر: جنایی، معمایی

خلاصه:
آدم‌ها معمولاً علاقه‌ی چندانی به ریاضی ندارند، اما اکثرشون را*بطه‌ی صفر و اعداد رو می‌دونند. اون آدم هم توی زندگی من مثل صفر بود!
وقتی توی وجودم ضرب شد، یه جورایی شبیه به پایان من بود، توی چنین شرایطی فرقی نمی‌کنه که بزرگ باشی یا کوچیک وقتی ضرب بشی، همه‌ی زندگیت نابود میشه و کاخی که برای خودت ساخته بودی ذره ذره فرو می‌ریزه و کاری از دست تو بر نمیاد... .

نقد کاربران رمان جذاب توکیو ???

تاپیک گفت و گوی آزاد رمان توکیو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8399FCBC-224D-4E25-A688-D0E8F79BCAFF.jpeg



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه بارمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.

تاپیک پرسش سوال‌ها

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.

دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

تاپیک درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر از شما

| کادر مدیریت کافه نویسندگان |
 
آخرین ویرایش:
برخورد نسیم ملایم به پوستم، مثل بخار یک آتش‌فشان تا عمق وجودم رو می‌سوزوند.
در میون چشم‌های گشاد شده‌ی مردم از تعجب به سختی وارد یک بازار سنتی شدم.
بازار شلوغی بود و استشمام بوی غذاهای خیابونی صدای شکمم رو در می‌آورد. شکمم مثل یه پاگنده تو جنگل‌های آمازون غرش می‌کرد.
به سختی به نیازش بی‌توجهی کردم و چشم‌هام رو با درد بستم.
لنگ می‌زدم و با هر قدم از درد ل*ب‌هام رو می‌گزیدم.
حتی نمی‌دونستم دارم از چی فرار می‌کنم! اصلاً نمی‌دونستم در کدوم محله و کجا به سر می‌برم، چرا همه‌ی مردم چشم‌های بادومی داشتند؟
حس کسی رو داشتم که از یک مسافرت طولانی و جذاب جا مونده، نمی‌دونه چرا جا مونده و نمی‌دونه الان باید چی‌کار کنه.
تمام بدنم از درد گزگز می‌کرد و بانداژ‌های مختلفی روی بدنم خودنمایی می‌کرد.
فقط می‌دونستم وقتی تنها توی اون اتاق ساده و بی آلایش چشم‌هام رو باز شد باید فرار می‌کردم.
با خو*ردن به تنه‌ی یک مرد روی زمین افتادم. از شدت درد به خودم لرزیدم. انگار یک‌باره تمام انرژی‌ام فروکش کرد و بدنم بی‌حس شد. زن جوونی به سمتم اومد و کنارم روی زمین نشست. زیر چشمی می‌تونستم لبخند ریزی که زده بود، رو ببینم.
- تت سودا سته کوداسای!
( بذار کمکت بکنم!)
نمی‌فهمیدم چی میگه و این به دردهام اضافه می‌کرد.
با گیجی سری تکون دادم و بهش خیره شدم؛ تا چشمش از لای کلاه هودی قهوه‌ای رنگم به صورتم افتاد، جیغ بلندی کشید و سریع به عقب حرکت کرد.
مردم دور تا در ما رو گرفتند و به زبونی که من حتی بلد نبودم شروع به همهمه کردند.
نمی‌تونستم بفهمم از چی حرف می‌زنند، نمی‌دونستم چرا من این‌قدر براشون ترسناک بودم!
مادرها با وحشت جلوی چشم بچه‌هاشون رو گرفته بودند، انگار من رو یک هیولا می‌دونستند و این باعث میشد دست و پام رو گم کنم و بیشتر توی خودم فرو برم.
نگاهم از لای جمعیت به ویترین کثیف خیاطی کوچک افتاد؛ با دیدن چهر‌ه‌ی سوخته و وحشتناک خودم از ترس جیغ بلندی کشیدم.
این هیولا‌ من بودم؟
بلند شدم و با تمام توانی که توی پاهای ضعیفم بود، دویدم.
نفس نفس زنان خودم رو به کنج دیواری رسوندم. از ترس گوشه‌ی دیوار کز کردم و پاهام رو ب*غل کردم. مردم هم انگار به دنبال من اومدند!
نگاه‌ ترحم‌آمیز مردم و نفهمیدن زبونشون کلافه‌ام کرد و به بغضم دامن میزد.
دستم رو روی گوش‌هام گذاشتم و دندون‌هام رو با حرص بهم فشار دادم، خاطرات مبهمی توی ذهنم می‌گذشت و ناخواسته بلند بلند شروع به خوندن یک لالایی کردم که حتی فکر نمی‌کردم بلد باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین