اتمام یافته داستان کوتاه خانه ی قبرستانی | گندم آسمانی کاربر انجمن کافه رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 81074
نام داستان کوتاه: خانه ی قبرستانی
نویسنده: گندم آسمانی
ژانر: ترسناک
ناظر: @♡Scylla♡
ویراستار: @ZiziZizi عضو تأیید شده است.
کپیست: @Parnian_s
خلاصه: دختری بیست و سه ساله به نام آوا بعد از قهر با والدین خود خانه‌ای را می‌خرد و مستقل می‌شود و بعد به این پی می‌برد که از وقتی آن خانه را خریده است اتفاقات عجیبی رخ می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 79459
نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تايپ داستان کوتاه

|مدیریت‌بخش‌کتاب|​
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
شب بودو من داشتم می‌دویدم. خیلی ترسیده بودم! صدای زوزه‌ی گرگ می‌آمد. یک مردی که کت و شلوار سیاه با پیراهن سفید پوشیده بود دنبالم می‌کرد، ‌چشم‌هایم رو باز کردم و روی تخت نشستم... .
نفس‌نفس می زدم! برق‌ها رو روشن کردم؛ از روی میز لیوان رو برداشتم و از پارچ آب ریختم. برق‌ها رفتن، همه جا تاریک شد.
خیلی گرمم بود، بعد از اینکه آب رو سرم ریختم برق‌ها آمدن، لیوان را روی میز گذاشتم.
چشمم به کتابی که در مورد شیاطین بود افتاد. شاید به خاطر اون کتاب کابوس دیده بودم‌‌! کتاب را از روی میز برداشتم و روی مبل پرت کردم و برق را خاموش کردم.
دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم، سعی کردم بخوابم؛ ولی گرمم بود.
نشستم و برق‌ها را روشن کردم. به پارچ و لیوان نگاه کردم و گفتم:
- مگه با لیوان میشه؟! بیخیال بابا!
ابروهام رو بالا بردم گفتم:
- بالیوان نمیشه.
پارچ را برداشتم و همه‌ی آب رو از سر ریختم، بدنم هم خیس شد! آخیشی گفتم و برق را خاموش کردم؛ دراز کشیدم و خوابم برد.
بعد از اینکه صبحانه خوردم، سفره را جمع کردم و آماده شدم برای پیاده روی بیرون رفتم. توی یک کوچه‌ی‌خلوت راه می‌رفتم. آسمان آبی بود و خالی، حتی یک ابر هم نداشت! به پرواز پرنده‌ها که نگاه می‌کردم احساس کردم از آسمان پرنده‌ای پشت سرم افتاد... . برگشتم و به جلوی پاهایم نگاه کردم و یک گنجشک خیلی ناز و خوشگلی روی زمین افتاده بود و جیک‌جیک می‌کرد، دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین