رمان ترجمه رمان یک روز تنها | کوثر بیات

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Kosarbayat398
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نام رمان: Bir gun tek başina (یک روز تنها)
نويسنده: Vedat turkali
مترجم: کوثر بیات
ناظر:
@Sarkook
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
خلاصه: کَنعان مردی 39-40 ساله است که از رشته فلسفه فارغ التحصیل شده است. همسرش نرمین و دخترش زینب است. او در سال 1944 به دلیل تبلیغات در مورد کمونیسم بازداشت شد و بعدها زندگی آرام تری را انتخاب کرد. کَنعان که سالها بعد، از خدمات دولتی خارج شد، کتابفروشی باز می کند. کَنعان با گونسَل که به عنوان دوست دختر سَرمِت در یک میخانه با او آشنا شده بود، پس از جدا شدن از سَرمِت، از نظر عاطفی به این دختر وابسته می شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DAC8B471-2654-4D79-B30A-774387F7ABF1.jpeg


مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمانترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی به پله‌های طبقه دوم رسید توقف کرد. امروز احساس خستگی عجیب و وجودش را فرا گرفته بود. با خود فکر کرد، کار زیادی هم امروز انجام ندادم، شاید از آب و هوا است که حال مساعدی ندارم.
یواش یواش پله‌ها را بالا رفت. طبق عادت همیشگی دستش را در جیب سمت راستش برد و کلید را بیرون آورد. به طبقه دوم رسیده بود. جلوی درب توقف کرد و به شماره پلاک نگاهی انداخت، روی زنگ هم نام او ذکر شده بود، خودش بود پس.
پوزخندی زد و گفت:
- چقدر احمقم! انگار اولین باره که دارم میام.
قبل از ورود به خانه چشمش به اسم‌هایی که روی زنگ‌های همسایه‌ها درج شده بود، خورد. آن‌ها را هجی کرد، عجب اسم‌های قشنگی در دنیا وجود داشت. آرام آرام وارد خانه شد و در را بست.
- کَنعان؟
در دلش گفت: «چشمت روشن نرمین جون، به هم رسیدیم.»
-منم.
صدای به هم خوردن ظرف و ظروف و جلز و ولز روغن می‌آمد. نرمین از آشپزخانه گفت:
- ببخشید نمی‌تونم به استقبال بیام، دستم روغنیه.
به آرامی کفش‌هایش را درآورد و با خود گفت: «مگه من چیزی گفتم؟ من گفتم چرا نیومدی استقبال؟ همین‌جوری می‌دونی که تو رو به عنوان همسرم خیلی دوست دارم عزیزم. چه بیای و چه نیای، دوست دارم.»
به پذیرایی رفت و روی مبل نشست. نایِ لباس عوض کردن و دوش گرفتن را نداشت. از روی میز کتابی را برداشت، همیشه عقیده داشت که کتاب خواندن حواس آدم را پرت می‌کند و باعث می‌شود بعضی چیزها را خیلی مواقع فراموش کند.
دوستش صائب همیشه میگفت که مواد مخدری بهتر از کتاب خواندن وجود ندارد.
راستی کتاب دیگر به چه دردهایی میخوری؟
کتابی که در دستش بود، یک کتاب شعر بود. چند بیت دیگر از آن را خواند و بی‌اختیار سر جایش گذاشت، همه‌اش را حفظ بود تقریباً.
نگاهش به تابلویی که روی دیوار بود قفل شد.
(ولی خودمونیما، نقاش چطور تونست به دنیای به این تلخی با تمسخر و شوخی نگاه کنه؟نگاش کن اون اسکلت رو ببین.)
- سلام عزیزم.
نرمین درحالی که دست‌هایش را خشک کرده بود، کنار او آمد.
کَنعان لبخندی به همسرش زد و بوسه‌ای روی گونه‌ی او کاشت.
نرمین گفت:
- چیه؟ انگار یه چیزیت هست.
کَنعان در دل اعتراف کرد که نمی‌شود از خانم‌ها چیزی پنهان کرد، جواب داد:
-‌ خسته‌ام کمی.
نرمین مشکوک نگاهش کرد.
-‌ همین؟
-‌ آره، فقط همین.
مگر چه چیزی غیر از این می‌توانست باشد؟ وقتی حرف از خستگی به میان می‌آمد، نرمین کار و خستگی را در ظرف شستن و غذا پختن تعبیر می‌کرد، ولی برای کَنعان این قضیه فرق داشت.
نرمین نگاهی به شوهرش انداخت که محو تابلوی روی دیوار بود و به سوی تابلوی کج شده رفت و درستش کرد.
لبخندی زد و به کَنعان گفت:
-‌ هیچی از چشم تو دور نمی‌مونه، میدونی که امروز گردگیری داشتیم. همیشه موقع گردگیری این تابلو رو کج و کوله فراموش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین