وقتی به پلههای طبقه دوم رسید توقف کرد. امروز احساس خستگی عجیب و وجودش را فرا گرفته بود. با خود فکر کرد، کار زیادی هم امروز انجام ندادم، شاید از آب و هوا است که حال مساعدی ندارم.
یواش یواش پلهها را بالا رفت. طبق عادت همیشگی دستش را در جیب سمت راستش برد و کلید را بیرون آورد. به طبقه دوم رسیده بود. جلوی درب توقف کرد و به شماره پلاک نگاهی انداخت، روی زنگ هم نام او ذکر شده بود، خودش بود پس.
پوزخندی زد و گفت:
- چقدر احمقم! انگار اولین باره که دارم میام.
قبل از ورود به خانه چشمش به اسمهایی که روی زنگهای همسایهها درج شده بود، خورد. آنها را هجی کرد، عجب اسمهای قشنگی در دنیا وجود داشت. آرام آرام وارد خانه شد و در را بست.
- کَنعان؟
در دلش گفت: «چشمت روشن نرمین جون، به هم رسیدیم.»
-منم.
صدای به هم خوردن ظرف و ظروف و جلز و ولز روغن میآمد. نرمین از آشپزخانه گفت:
- ببخشید نمیتونم به استقبال بیام، دستم روغنیه.
به آرامی کفشهایش را درآورد و با خود گفت: «مگه من چیزی گفتم؟ من گفتم چرا نیومدی استقبال؟ همینجوری میدونی که تو رو به عنوان همسرم خیلی دوست دارم عزیزم. چه بیای و چه نیای، دوست دارم.»
به پذیرایی رفت و روی مبل نشست. نایِ لباس عوض کردن و دوش گرفتن را نداشت. از روی میز کتابی را برداشت، همیشه عقیده داشت که کتاب خواندن حواس آدم را پرت میکند و باعث میشود بعضی چیزها را خیلی مواقع فراموش کند.
دوستش صائب همیشه میگفت که مواد مخدری بهتر از کتاب خواندن وجود ندارد.
راستی کتاب دیگر به چه دردهایی میخوری؟
کتابی که در دستش بود، یک کتاب شعر بود. چند بیت دیگر از آن را خواند و بیاختیار سر جایش گذاشت، همهاش را حفظ بود تقریباً.
نگاهش به تابلویی که روی دیوار بود قفل شد.
(ولی خودمونیما، نقاش چطور تونست به دنیای به این تلخی با تمسخر و شوخی نگاه کنه؟نگاش کن اون اسکلت رو ببین.)
- سلام عزیزم.
نرمین درحالی که دستهایش را خشک کرده بود، کنار او آمد.
کَنعان لبخندی به همسرش زد و بوسهای روی گونهی او کاشت.
نرمین گفت:
- چیه؟ انگار یه چیزیت هست.
کَنعان در دل اعتراف کرد که نمیشود از خانمها چیزی پنهان کرد، جواب داد:
- خستهام کمی.
نرمین مشکوک نگاهش کرد.
- همین؟
- آره، فقط همین.
مگر چه چیزی غیر از این میتوانست باشد؟ وقتی حرف از خستگی به میان میآمد، نرمین کار و خستگی را در ظرف شستن و غذا پختن تعبیر میکرد، ولی برای کَنعان این قضیه فرق داشت.
نرمین نگاهی به شوهرش انداخت که محو تابلوی روی دیوار بود و به سوی تابلوی کج شده رفت و درستش کرد.
لبخندی زد و به کَنعان گفت:
- هیچی از چشم تو دور نمیمونه، میدونی که امروز گردگیری داشتیم. همیشه موقع گردگیری این تابلو رو کج و کوله فراموش میکنم.