برگزیده رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان

نظرسنجی درباره رمان خاطرات وارونه(فقط کسانی که بیشتر از بیست پارت از رمان را خوانده‌اند شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 12 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • نیاز به پیشرفت

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
do.php

نام اثر: خاطرات وارونه
نویسنده: فاطمه ترکمان (ژولیت)
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: @جغد برفی @سادات.۸۲سادات.۸۲ عضو تأیید شده است.
خلاصه: "خاطرات وارونه" حکایت عشقی است که تسلیم جبر زمانه شده و سال‌ها در خاکسترهای زمان مدفون گشته اما بار دیگر در سال‌های دور این خاکستر خاموش شعله می‌‌کشد و با شوری بی‌وصف می‌کوشد تا بر جبر زمانه غلبه کند اما آیا می‌تواند آن‌چه در گذشته به ناکامی رفته را به سرانجام برساند؟!

لینک نقد کاربران:
نقد کاربران رمان خاطرات وارونه

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به نام خداوند لوح و قلم
مقدمه:
دفتر عمر مرا...
دست ایام ورق‌ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قم*ار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند
عیان می‌بینند
زیر خاکستر جسمم باقی ست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز!

"حمید مصدق"



دست نسیمی‌ سرد برگ‌های خشکیده و باران‌زده‌ی روی آسفالت‌های ترک‌خورده را، جارو می‌کرد. هنوز دو هفته از آمدن پائیز نگذشته بود که خزان تفاله‌های برگ‌های خشکیده را روی خیابان‌های نم‌کشیده گسترده بود و فرشی رنگارنگ از جنازه‌ی برگ‌های بهاری بر روی زمین بافته بود. آسمان خاکستری هنوز بغضش را مهار نکرده و حال و هوای گریستن داشت. نسیم دلچسب و مطبوع از لای درز شیشه به درون ماشین می‌خزید و گونه‌های پر حرارتم را نوازش می‌داد. شیشه ماشین را اندکی به پائین کشیدم.
صدای بوق‌های آزاردهنده افکارم را از هم گسیخت، میدان توپخانه پر از ماشین‌های آلبالویی جیپ و بنز سفید و خودروی کادیلاک و فورد بود که هر کدام در اعتراض به هم‌دیگر بوق می‌زدند و با زبان خویش ناسزا بار هم می‌کردند.
شوفر راننده‌ی پدرم هم عاقبت صبرش لبریز شد و کلافه سر از شیشه ماشین بیرون آورد و با لحن کوچه‌بازاریش خطاب به اتوبوس دوطبقه‌ی آبی رنگ جلویی غرید:
- دِ لامذهب جان بکن، یک تنه با این ارابه‌ی داغانت خیابان را بستی!
سپس چند بوق پی‌درپی به نشانه‌ی اعتراض به ماشین سفید مشکی فورد جلویی زد. راننده ماشین فورد گازش را گرفت و یک متری جلوتر باز ایستاد. احمدآقا گاز ماشین را گرفت و خودش را تا نزدیکی سپر عقب ماشین لیلاند دوطبقه که مملو از مسافرانی که در خود حمل می‌کرد، رساند. اتوبوس کاملاً جلوی دید ما را گرفته بود. پاسبان اداره‌ی عبور و مرور کنار ماشین سفید و مشکی‌اش ایستاده و پیوسته در حالت سوت زدن و علامت دادن بود.
همین‌که اتوبوس لیلاند در خیابان ب*غل دست پیچید، احمد آقا نفسش را بیرون داد و گازش را گرفت و به خیابان لاله‌زار پیچید. چشم از شیشه ماشین به بیرون دوختم. همیشه خیابان‌ لاله‌زار زیباترین و جذاب‌ترین قسمت شهر تهران بود. سالن‌ها و سینماها و مغازه‌هایی که مد و تجددگرایی در آن‌ می‌درخشیدند و مردمی که با لباس‌های پر زرق برقشان، خیابان را جان داده بودند؛ جذابیت لاله‌زار را دوچندان می‌کرد. حتی دیدن شکل و شمایل پر زرق و برق و افکار متجددگرایانه‌شان هم برایم جذاب بود، از همه بیشتر کافه فِرد در خیابان منوچهری بود گه‌گاهی پاتوق دوستانه ما، بعد از یک امتحان سخت در دانشسرا می‌شد. شیشه پنجره ماشین را به زحمت پائین دادم، چشم چرخاندم و با ولع خیابان لاله‌زار نگریستم. چند نفر وسط خیابان فریاد می‌زدند و برای سالن‌های تئاتر و سینما و آوازخوانی حنجره می‌دریدند. عکس‌های هنرپیشه‌های معروف در دستشان بود و برای فروش بلیط و جذب مشتری جلوی هر زن و مرد جنتلمن و شیک را می‌گرفتند و به سالن دعوت می‌کردند.
مغازه‌ها و پاساژ‌های رنگارنگ که اطراف آن پر از لباس‌های مد روزانه مردانه بود و نگین آن‌ها یعنی جنرال مد در میان تمام مغازه‌‌ها به زیبایی می‌درخشید.
صدای جیغ پسر بچه‌ای که جلیقه‌ی کرمی به تن داشت گوشم را می‌آزرد که مدام تکرارمی‌کرد:
- روزنامه... روزنامه... خبرهای روز!
کتاب‌هایم را از روی پایم به کنارم گذاشتم، و به مردان کروات زده و کت‌ و شلواری که کنار خیابان برای هم‌دیگر سیگار دود می‌کردند و تعریف می‌کردند؛ چشم دوختم. یکی از آن‌ها شبیه عمورحیم، شوهر خاله‌ام بود. بی‌اختیار حواسم را برد به مهمانی که خاله فخری چند وقت پیش در آخرین دیدارمان در سقاخانه آینه در موردش به من و فروزان گفته بود و اصرار داشت ما را هم با خود ببرد، اما هیچ‌کدام از ترس غرش بابا حرفی نزدیم. کافی بود حرف از خاله و خانواده‌اش به میان بیاید تا بابا در خانه محشر کبری راه بیاندازد و تهدیدکنان بتازد که دست از خانواده خاله و خانواده‌اش بکشیم. کینه‌ی بس قدیمی که حتی با مرگ مادرهم فروکش نکرد و دلیل اصلی آن مثل رازی سربسته در سینه‌ی بزرگ‌تر‌ها مدفون ماند. با وجود وصیت‌های آخر مادرم مبنی بر جدا نکردن ما از خانواده‌اش، پدر همچنان سفت و سخت ما را از رفت و آمد با خاله منع می‌کرد اما من و فروزان هر هفته پنهان از دید پدر، خاله را در سقاخانه یا شاه‌عبدالعظیم ملاقات می‌کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 2)
عقب
بالا پایین