اولین خبر صبح این بود:
«بیمارستان المعمدانی بمباران شد».
باور نمیکردم این خبر حقیقت باشد.
طی سالها که برای جنگ خبر تهیه میکردم هر روز اتفاقات وحشتناک زیادی را با چشمان چهل و هشت ساله خود دیده بودم؛ اما باور این قضیه برایم سخت بود که مگر میشود به همین راحتی چنین جنایت جنگی بزرگی انجام شود!
بدون آنکه لباسم را عوض کنم تک و تنها از پناهگاه خارج شدم.
صدای ضربان قلبم و اظطرابی که از تصور بیمارستان بر تمام وجودم نشسته بود داشت جانم را میگرفت.